فاطمه زهرا و زینب·۳ سال پیشگلبرگ به مسافرت میرودرفتن به مسافرت یک روز صبح زود مادر ٬گلبرگ را بیدار کرد و گفت :دخترم وسایلت را جمع کن می خواهیم به سفر بریم گلبرگ گفت : مامان من خسته هستم…
زینب یحیی پور گراکوئی·۴ سال پیشروز برفی و منامشب برف آمد. من خیلی خوش حال شدم.صبح شد من با هیجان صبحانه ام را خوردم و رفتم به مدرسه. زنگ تفریح شد. من، سارا، ثریا و سمیرا باهم آدم برفی…