نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
محفل قاتلین (۳)
«محفل قاتلین» داستانی دنباله دار است و برای اینکه بهتر بتوانید در جریان داستان قرار بگیرید، توصیه می کنم قسمت قبل و قسمت اول را از لینک های زیر بخوانید.
کرونا یقهٔ طاعون را گرفت و او را به دیوار چسباند.
طاعون: ولم کن.
کرونا: تو نمیفهمی داری چیکار میکنی.
وبا خودش را با گام های کوچک و سریع به کرونا رساند و قبل از آن که کرونا مشت عقب رفته اش را به صورت طاعون روانه کند، جلوی او را گرفت. وبا دست چپ کرونا را از یقهٔ طاعون جدا کرد و کرونا را به عقب هل داد. طاعون که داشت یقهٔ پیراهنش را تنظیم می کرد خیلی آرام با حرکت دادن چشم هایش به ایدز فهماند وقتش است کرونا را سر به نیست کند. ایدز به سرعت از صندلی اش پا شد و از پشت دستمال را روی دهان کرونا گرفت و کلمات مبهم کرونا بعد از چند ثانیه خاموش شدند. او مرده بود. ایدز روی دو زانویش روی زمین نشست و برای این که مطمئن شود دیگر زنده نیست، انگشت اشاره و انگشت وسطش را روی گردن کرونا گذاشت. نبض نداشت. مطمئن شد که مرده است.
ایدز: جسدش رو چیکار کنیم؟
طاعون: میندازیم انباری.
وبا: ولی کرونا راست می گفت. [رو به ایدز] چرا کشتیش؟
ایدز: نمیدونم.
طاعون [رو به وبا]: حرف زیاد میزد. چند بار بهش هشدار دادم دیگه از این چرت و پرت ها نگه ولی حالیش نبود.
وبا: اون فقط دنبال صلح بود.
طاعون: صلحی که اون ازش دم میزد به درد نمیخورد. ما اگه قابلیت کشتن انسان ها رو هم از دست می دادیم و میرفتیم بهشون میگفتیم یه چند تا بیماری هستیم که تو این چند سال باعث فلاکتتون شدن، به نظرت زنده نگه مون می داشتن؟
وبا به کالبد بی جان کرونا نگاه کرد. کت و شلوار مشکی اش مقداری چروکیده شده بود. بالای سرش رفت و پارچهٔ داخل جیبش را روی صورت کرونا گذاشت. زیر لب چیزی گفت و همچنان که پشتش به طاعون و ایدز بود، بلند شد.
ایدز: من واقعاً آدم کشتم؟
وبا: آره.
ایدز: دست خودم نبود. ناراحتم.
وبا: موقع گذاشتن دستمال روی دهن کرونا چرا ناراحت نبودی؟
ایدز: چون اون موقع هنوز زنده بود.
طاعون و ایدز پا های جسد را گرفتند و تا در انباری که دو طبقه زیر مکان گفت و گو بود کشاندنش. موقعی که به در انباری رسیدند، طاعون با روی دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد. کلید در را از جیب کتش بیرون آورد و داخل قفل کرد. به سمت چپ چرخاند و در با قژ قژی بلند و آرام باز شد.
طاعون: منتظر چی هستی؟ بذارش تو دیگه.
ایدز که روبروی طاعون قرار داشت، ابتدا دست هایش را روی سینهٔ او گذاشت و بعد خود را به طرفش پرتاب کرد. قد طاعون بلندتر از ایدز بود. به همین دلیل ایدز به بالا نگاه می کرد تا بتواند طاعون را ببیند. دست سرد ایدز تا گردن طاعون بالا آمد. نفس هایشان به صورت هم برخورد می کرد. طاعون او را به خودش چسباند و بوسیدش. در همین حین وبا از راه رسید و با پوزخند نگاهی به آن دو کرد. ایدز سریع خودش را از طاعون جدا کرد. جای رژ لبش روی لب های طاعون باقی مانده بود.
وبا: راحت باشید. فقط خواستم بگم من دارم میرم شما هم کم کم برید، دیر وقته.
وبا بعد از گفتن این جمله، مسیری که ازش آمده بود را برگشت. طاعون و ایدز جسد را در انباری انداختند و از پله های راهرو بالا رفتند. ایدز زودتر از طاعون رفت. طاعون هم پس از قفل کردن در به سمت هتل حرکت کرد.
وبا، طرف های ساعت دوازده و نیم نصفه شب به خانه رسید. روی تخت دراز کشید و تلوزیون را روشن کرد. اخبار بود. تصویر زنی با مو های قهوه ای در صفحهٔ تلوزیون نمایان شد. واضح بود گزارشگر است.
گزارشگر: به همهٔ مردم جهان تبریک میگم. از شدت خوشحالی واقعاً نمیتونم صحبت کنم. از چشمام اشک داره سرازیر میشه. شیوع ویروس کرونا بالاخره تموم شد. بالاخره تموم شد. پشت سر من هم شادی مردم شهر لندن رو میبینید. شما رو با این خبر خوب...
علاقه ای به گوش دادن ادامهٔ حرف های گزارشگر نداشت. دکمهٔ قرمز رنگ کنترل را زد و تلوزیون خاموش شد.
هر نقد و نظری که راجع به داستان دارید رو ممنون میشم بگید (:
پست های قبلی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
میگفت:«برمیگردم»
مطلبی دیگر از این انتشارات
از اولم اینجام مو نداشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه