میگفت:«برمیگردم»

داشتم شیشه عینکشو تمیز میکردم

روی صندلی نشسته بود و اخم داشت

خواستم عینکشو بذارم که صورتشو کج کرد

لبخند زدم و گفتم

+تکون نخور…میره تو چشمت

-از من فاصله بگیر

+میخوام کمکت کنم!

-من به کمکت نیاز ندارم

دوباره تلاش کردم و باز هم صورتشو کج کرد

با دستم گرفتمش

نگاهمون بهم گره خورد

چه چشمای خیره‌کننده‌ای داشت، چه موهای فِر قشنگی داشت

چقدر زیبا بود!

خندیدم و گفتم

+موهات از پیچیدگی‌ زندگیم منظم‌تره

چیزی نگفت، ساکت بود. هیچوقت حرف نمیزد، هیچوقت جوابمو نمیداد.

فقط گذاشت تو رفتنش غرق شم

فقط گذاشت بین غم‌های‌لاجوردی ردِ قرمز خون نشونِ عشق باشه

عینکشو صاف کردم و گفتم

+بهت میاد، هیچوقت عوضش نکن!

با دقت نگاهم کرد، انگار تو صورتم دنبال نشونه برای عاشق بودنم میگشت، موفق شد…پیداش کرد!

-نمیدونستم موی سفید داری.

+نمیدونستم اونقدری دوستت دارم که بعد رفتنت مو سفید کنم

یکیشونو کَند

+نکن بیشتر میشن!

-دقیقا همین کارو میکنم.

اروم دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم

+چرا؟

-من برنمیگردم تا جلو سفید شدن موهاتو بگیرم، تو هم هرچقدر رنگشون کنی باز سفید میشن…پس میکَنَمشون تا بیشتر شن، حداقل یک‌دست شن، ها؟

خندیدم و گفتم

+الان داری بهم لطف میکنی؟

-نه بابا…فقط میخوام ببینم آتیشی که به جونت زدم کِی خاکستر میشه

+چرا انقدر ازم متنفری؟

-نمیتونی واقعی باشی، وجود نداری!

+یعنی چی؟ چرا چرت و پرت میگی؟

-هرجا میرفتم همه از مهربونی‌هات میگفتن، هیچ ادمی نمیتونه انقدر خوب باشه، تو هم نیستی!

تو فقط تظاهر میکنی که خوبی، یه ادم مصنوعیِ مهربون!

+حق نداری اینجوری بگی…

تو تنها چیزی که داشتمو ازم گرفتی!

مهربونی پناهِ من بود…بیست‌و‌هشت روز از رفتنت میگذره، هنوز نتونستم خوبی کنم، هنوز نتونستم با شاگرد‌هام حرف بزنم، هنوز نتونستم به خودم اعتماد کنم، هنوز نتونستم نقاشی بکشم، بیست‌وهشت‌ روزه بد‌اخلاق شدم، بیست‌وهشت روزه زمان وایستاده!

انتهای موهامو گرفت و شروع به بافتن کرد

-آیدا جان…

+اینجوری صدام نکن، اولین و اخرین باری که صدام کردی اینجوری بود، بذار هیچوقت ندونم اخرین باره.

خندید و گفت

-بذار حرفمو بزنم

+باشه، ببخشید

-تو این بیست‌وهشت‌روز…شعر جدید هم نوشتی؟

+اوه تا دلت بخواد…فقط یه‌چیزی خیلی اذیتم میکنه.

-چی آیداجان؟

+سارا میگه افکارم شبیه نویسنده‌‌هاییه که میشناسه.

-این که خیلی خوبه

+همشون خودکشی کردن!

-یعنی ممکنه خودکشی کنی؟

+نه…نمیخوام عاشق بمیرم

-یه وقت اینکارو نکنی‌ها

با خنده گفتم

+به حال تو چه فرقی داره، تازه خوشحالم میشی…اونوقت میبینی آتیشی که به جونم زدی خاکستر شده.

-نمیخوام خونتو بریزم

خندم گرفت و نتونستم جلوی خودمو بگیرم، با تعجب نگاهم کرد…

سخت تلاش میکرد تا نخنده ولی خندش گرفت و گفت

-درد…به چی میخندی؟

همونطور که میخندیدم گفتم

+فکرمیکنی خونمو نریختی؟ اون شبی که تو رفتی خون‌دماغ شدم، بدتر از اون…تو اشک‌هامو ریختی!

-واقعا؟ چجوری؟

انگشتمو زیر بینیش گذاشتم و اروم به سمت پایین حرکت کردم

+اینجوری…اول روی لبم…بعد گردنم…بعد چکه کرد روی قلبم

انگشتمو روی قلبش گذاشتم

+اینجا…اینجا درد میکنه!

خندیدم و ادامه دادم

+جای رفتنته!

-خنده‌هات قشنگ نیست

+ولی خنده‌های تو قشنگه

-بس کن…این همه بهت زخم زدم بازم دوستم داری؟

+اره

-دروغ میگی

+من دروغ میگم، چشمام چی؟

صورتشو برگردوند

+خوب نگاه کن، من اولین و اخرین کسی بودم که اینجوری دوستت داشت!

چند لحظه ساکت بودیم که گفت

-وقتی نبودم چیا شنیدی؟

+چیز‌ای خوبی نشنیدم، هیچکس خوبتو نمیگه.

-میدونم، قلبم از سنگه

+برای همینه که سنگینی میکرد؟

-شاید

تو فکر فرو رفت، ناراحتی از چهرش داد میزد

موهاشو ناز کردم و گفتم

+اشکال نداره، سعی کن خودتو اصلاح کنی، اگرم نشد فدای سرت، هرچی باشی دوستت دارم، حتی اگه استخون باشی!

خندید و گفت

+هنوز یادته؟

-مگه میشه متنی که برای تو نوشتمو یادم بره؟

بچه‌ها صدام زدن و ادامه دادم

+دیرم شد، همیشه دیر میکنم، اونقدر دیر میکنم که نتونستم اهنگ مترسک از عرفان ر‌و برات بفرستم…من باید برم، نمیدونم کِی میبینمت ولی مواظب خودت باش، همه‌چی درست میشه.

داشتم میرفتم که دستمو گرفت

-اگه برگردم همه‌چی درست میشه؟

+تو برنمیگردی…اما اگه برگشتی، همه‌چیو درست میکنیم

چند قدم جلو رفتم و ایستادم…

برگشتم و نگاهش کردم

+برمیگردی؟

-خدارو چه دیدی، شاید برگشتم

خندیدم و گفتم

+قول بده!

انگشت‌کوچیکشو به سمتم گرفت و با خنده گفت

-قول میدم اگه ادم شدم برگردم!

خندیدم و قولشو گرفتم

اون‌شب، من رفتم و تو هم رفتی

برام عجیب بود، یچیزی ایراد داشت

تنها جایی که تو قول دادی

عالم خواب بود…!


•آیدا مقدم

•غیرواقعی

•۲۲بهمن۱۴۰۰