ما مهره های شطرنجی هستیم که با خواست خودمون وارد زندگی نشدیم و مجبور به اطاعت از فرمانِ دست هایی از درون تاریکی هستیم
یک شب معمولی!...
سرد بودن هوا رو میشد از گونه های سرخ و مالش دست هاش بهم فهمید!
بیشتر از ۱۱ سال بهش نمیخورد...نشسته بود روی صندلی پلاستیکی که جلوی بساطش بود...شلوار و لباس بچگونه و کت شلوار میفروخت....هر از گاهی مردمی که رد میشدن، نیم نگاهی بهش مینداختن، بعضیا بیتفاوت رد میشدن، بعضیای دیگه میپرسیدن:چنده پسر جون؟....بادی به غبغب مینداخت و تلاش میکرد تا با صدایی مردونه بگه:حراج کردم! سایزکوچیک۶۰، بزرگا۸۰!
توی تاریکی خیابون درست نمیشد دید، اما بنظر چشمای آبی داشت و ریز جثه بود!....یه آدامسی رو فکر کنم نیم ساعتی ورز داد...دوباره رو به جمعیت داد زد: کت شلوار دویست تومن!! بدو بیا اینور بازار...آتیش زدم به مالم و نشست روی صندلیش....نیم ساعتی گذشت، هوا همچنان رو به سردی میرفت و کم کم سرما داشت از لباس نخ کش شده و رنگ و رو رفته پسر، نفوذ میکرد. سرش رو بین پاهاش گرفته بود و با دستاش، شونه های نحیفش رو مالش میداد...دوباره بلند تر از قبل داد میزد: حراج شده!! فقط ۶۰!! .... انگار میخواست تلافی بی محبتی سرما رو با داد زدن جبران کنه....
چند تا پسر جوان اومدن و ازش قیمت گرفتن. انگار که شانس بهش رو اورده باشه و در یه قدمی برنده شدن لاتاری باشه، پرید جلو و گفت فقط ۶۰!..الان با ۶۰تومن یه متر پارچه هم بهت نمیدن...همینو بالاتر میدن ۱۲۰، من حراج کردم...پسرا بعد از کلنجار رفتن با خودشون، دست اخر با گفتن: مرسی... از کنارش رد شدن و با سرمای قاتل، تنها گذاشتنش....ریتم اهنگی رو با پاهاش رو زمین تکرار میکرد که یهو از دور یه اشنا رو دید، داد زد: حسنننننن!!!!!! و پرید که بره سمتش
مرد جون خندید و گفت: بزرگ مرد کوچک! تا این ساعت اینجایی؟
پسر بچه جواب داد: تو که بهتر از هرکسی میدونی وضعیت اقاجونم رو!... و دست برد توی جیبش تا به داد گوشیه بی زبون که داشت خودش رو هلاک میکرد برسه!...قبل از جواب دادن دوباره داد زد: حراجِ!!!!! فقط ۶۰
و دکمه جواب دادن رو فشرد:
_علیک سلام
+....
_خاک برسرت بی عرضه....مگه مامان نیستش؟
+......
_بی دستو پا، هیچی بساط نکردم.... الان چه وقت دردسر درست کردنت بود؟
+.....
_اومدم، بساط رو جمع کنم راه میوفتم
و قطع کرد!....نگاهی با جلوش انداخت که گفتگوش با حسن رو از سر بگیره اما حسن نبود!
کنار دستش رو که نگاه کرد، یه دونات داغ دید، آه از نهادش بلند شد و فریاد زد: حسنننننن!!!!!....ذلیل مرده مگه من گدام که دونات میاری واسم؟
به سرعتی که قابل تصور نبود، بساطش رو جمع کرد، همه رو زد زیر بغل و دونات رو گرفت توی اون یکی دستش، نگاهی لبالب از تردید بهش انداخت، انگار داشت تصمیم میگرفت بهش لب بزنه یا نه!....در آخر، با خودش زمزمه کرد: قول میدم وقتی بزرگ شدم، یه مهندس بشم!... اون موقع هم کمر بابا رو میبرم خارج تا دوا درمون کنم، هم ابجی رو میفرستم دکتر شه.....پول دوناتایی هم که هر شب میاری واسم رو بهت برمیگردونم!...قول میدم!!!
و گازی به دونات زد و توی کوچه پس کوچه های خیابون، ناپدید شد!
همچنین بخوانید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره حسرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (قسمت آخر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلسم