شب های مافیای ویرگولی (قسمت سوم)

شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)

شب های مافیای ویرگولی (قسمت دوم)

شب اول تمام شده و حالا به شب دوم رسیدیم. دست انداز این را گفت و از حضار خواست که ماسک ها را روی صورتشان بگذارند و آهنگ را پخش کرد. سپس از مافیا خواست که چشم هایشان را باز کنند و یک نفر را برای قربانی کردن انتخاب کنند.

مافیا چشماشون رو ببندن

پزشک چشمش رو باز کنه و یکی رو نجات بده و چشماشو ببنده

عاشق چشمش رو باز کنه و یکی رو انتخاب کنه و جان مضاعف بهش بده و چشماشو ببنده

اسنایپر چشماشو باز کنه و یکی رو که بهش مشکوکه بزنه و چشماشو ببنده

نماینده ویرگول هیچ کاری نکنه ، راحت باشه

ساقی یکی رو بیهوش کنه و لالش کنه

صدای آهنگ متوقف شد و دست انداز گفت حالا صبح شده و مافیا دیشب هسان رو توی چرخ گوشت انداختن و از گوشت چرخ کرده ش غذا درست کردن. بشیر صابر از جا بلند شد به طرف دست انداز حمله کند که چرا انقدر بی رحمانه روایت گری میکند ولی سید دستش را گرفت و گفت نه بشیر جان. نفس عمیق بکش. خدای بازی دست اندازه.

خب دیشب پزشک یک نفر رو درمان کرد و بهش جون دوباره داد. عاشق هم جون مضاعف به یکی داد و سید دوباره به بازی برگشت. سید ذوق کرد و به افتخار پزشک بلند شد و تعظیمی به جمع کرد. دست انداز ادامه داد. ساقی یکی رو لال کرد. اسنایپر هم به ماهو تیراندازی کرد و هد شاتش کرد.

خب ماهو ، هسان چه حسی دارین؟ بازی چطور بود؟

ماهو: من دارم یاد میگیرم هنوز ... بهتر منو کشتن. الان به عنوان ناظر بیرونی با استرس کمتری میتونم بازی رو ببینم .. ممنون اسنایپر جان

هسان: عاقبت خدمتگذاری جز شهادته مگه؟ من شهید خدمت شدم ... با گوشت چرخ کرده م فقط کتلت درست نکنین لطفا. غذای مورد علاقمه .. نمی خوام کسی کتلت بی کیفیت بخوره ! در مورد بازی هم بگم که ... بازی خوبی بود .. وقتشو بیشتر کنین .. هااار هااار هاااار


حال نوبت بازیکنان بود که هر کدام از خودش دفاع کند و نظرش را در مورد مافیا بگوید. همه به روان نویس نگاه کردند که شروع کند ولی روان نویس لب هایش را روی هم فشرد و ضربدری رویش زد که یعنی من لال شده ام.

نگین اصل : بازی داره جالب میشه .. من به بشیر مشکوکم ، چرا که تو بازی های قبلی که میکردم کسی که خودش رو به نابلدی میزد معمولا مافیا بود.. تارا هم مشکوکه چرا که کوله پشتیش رو از پشتش در نیاورده هنوز چه بسا که اصلا انتحاری باشه ..

بشیر صابر: اصلا خود شما چرا نباید مافیا باشی خانوم نگین اصل؟ ... من نظرم رو نگین خانوم هست ..

نگین اصل آمد جواب بشیر را بدهد که دست انداز گفت نوبت صحبت کردن شما گذشته و نمیتوانید حرف بزنید. پس نگین با مشت روی میز کوبید و چهار تا از مجتبی ها روی میز چپه شدند.

یلدا خنده اش گرفته بود و قاه قاه می خندید : نگین جان داداش .. ما همه دوستاتیم ... من نظرم هنوز رو سید هست-معلوم نیست چه کینه ای از سید داشت- نه ببخشید سید که شهروند بود .. پس رو روان نویس هست و بشیر و کارما. در دفاع از خودم باید بگم که من همیشه معدلم خوب بوده ، سوگلی استادام بودم .. فرهنگیان هم قبول شدم ولی این مافیای آموزش پرورش منو تیر تو پر کردن نامردا ! بدم میاد از مافیا ... چرا باید مافیا باشم؟ هر کی شلوار کردی داره که مافیا نیست ...

زمین به لرزه در آمد .. نیمی از کاخ دست انداز به داخل زمین فرو رفت. و نیمی از میز بازی و باغ. ماجراجوی یک جا نشین. الی و الیزابت، هسان و ماهو به دل زمین فرو رفتند. فضانورد اقیانوس هم از ترس خورده بود زمین هوا رفته بود و نمیدونیم تا کجا رفته. دست انداز که استرسی شده بود بازی را متوقف کرد و تایم استراحت داد تا نوکر و کلفت ها برای مهمانان شام بیاورند. دست انداز به مهمانان گفت که آرامش خودتون رو حفظ کنید. ازین اتفاقا زیاد میفته اینجا. به خاطر کثرت گناهه. خیلی تفت وضعش خراب شده. همین دیروز ممد آقا با شلوارک آمده بود سوپری چیزی بخره. بی حجابی همین چیزارو به دنبال داره دیگه ...

شام بخوریم. بازی رو تموم کنیم میریم نجاتشون میدیم. بعد نگاهی به اطراف انداخت و متوجه چیزی شد بعد رو به بازیکنان گفت فکر کنم ارور 504 اتفاق افتاد. کاسه کوزه مون به هم ریخت. من که میگم زیر سر این یکجانشین بود. نون و ماستش-همون مجتبی و ساقه طلاییش- رو خورد زد بازی رو خراب کرد. البته نباید به نماینده ویرگول قدرت استفاده از ارور 504 رو میدادم تو بازی. ببخشید بچه ها! و ادای گریه کردن درآورد ... اسمایلی اشک و آه فراوان..

نوکر ها و کلفت ها طبق های نان پنیر و کره عسل را آوردند و روی میز چیدند و بازیکنان دلی از عزا در آوردند. کارما هم غیبش زده بود. دست انداز سراسیمه به پشت باغ رفت و مچ کارما را که داشت توی باغچه ی دست انداز دنبال گل میگشت گرفت. دعوایش کرد که دیگر حق ندارد به آنجا برود .. آنجا یک سری گیاهان خاص پرورش داده میشود و خطرناک است.

تارا دختری در مزرعه کجا بود؟ جمعشان خیلی از هم گسیخته شده بود .. صدای شیهه ی اسبی آمد .. و بعد صدای همراه با تعجب تارا ... سالوادوووور علی ... اینجا چیکار میکنی؟


سالوادور علی با اسبش به باغ دست انداز آمده بود و تارا که صدای کوبیده شدن سم های اسب به در باغ را شنیده بود . رفته بود تا درش را باز کند. سالوادور که گویی نمیتوانست راه برود با اسب آمد داخل و بعد از ادای احترام به همه گیتارش را که به پشتش انداخته بود درآورد و گفت آمده ام فقط برایتان آهنگ جدیدم را بنوازم و بروم یزد.

همه با اشتیاق بهش گفتند که بنوازد تا غم از دست دادن دوستان را بشوید ، برود. سالوادور علی کمی با گیتارش خیلی ناشیانه نواخت و بعد شروع کرد :

سالوادور علی نبین یه دست گل

تر و تمیز و تپل مپل

علی کوچولو

این مرد کوچک

حالا ببیبنش که

چقدر بزرگ شده

سالوادور علی

سالوادور علی

اون یه پرنده ست

آرزو داره

همینی که هستش

شعرم قافیه نداره

می خواین بخواین نمی خواین نخواین

سفیر پاکی ...

این را که گفت بچه ها فهمیدند او یک نماینده از طرف سفیر پاکی ست که آمده بگه سفیر پاکی حواسش بهتون هست و به زودی با یک پست انتحاری می آید و حالتان را میگیرد. البته در مورد خود شعر درسته خیلی شعر کم محتوا و خنک بود ولی در آن شرایط همه بهش نیاز داشتند پس برای سالوادور علی دست و جیغ و هورای بلند کشیدند و او را تا دم در بدرقه کردند و به نوعی انداختنش بیرون و یک نان و پنیر هم بهش ندادند. دیگر دیر شده بود و صدای سگ ها و شغال ها ادامه ی بازی را اجازه نمیداد. دست انداز از دوستان خواست که آن شب را استراحت کنند و فردا دوباره بازی را ادامه بدهند. چه بسا که بعد از چند ساعت ارور 504 تمام شود و بچه ها پیدایشان شود. بچه ها هم که استرسی شده بودند و خسته قبول کردند ... ولفی که به خاطر زلزله از بند رها شده بود .. به کنار میزشان آمده بود ... نگاهی به بچه ها انداخت ... دندان تیز کرد و زوزه ای کشید سپس آمد و تعظیمی به سید کرد و سید دستت نوازشش را بر سر او کشید ... هیاهویی هم در عقب باغ راه افتاده بود .. صدای جیغی از انتهای باغ آمد .. صدای که بود؟ .. به غیر از کسانی که به دل زمین رفته بودند. تنها پریسا اسدی در میانشان نبود ... دست انداز گفت وااای خدای من ... پریسا نه ... و به سمت انتهای باغ دوید!

شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)

شب های مافیای ویرگولی (قسمت دوم)

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت 1: خب ازونجایی که حاشیه از متن جذاب تره. یکم عکس زینب کوچولو ببینیم.

فندق .. فکر کنم تازه از خواب بیدار شده
فندق .. فکر کنم تازه از خواب بیدار شده

پی نوشت 2: تو ایستگاه طالقانی نشستم کنار یه دختر پسری که خیلی چیک تو چیک هم بودن. بعد سوار مترو شدم و ایستگاه کوثر پیاده شدم. اونام پیاده شده بودن .. جلوی من داشتن میرفتن و هی دختره لوس بازی در میاورد برای پسره. از پله ها آمدیم پایین و داشتیم میرفتیم طرف خروجی که یهو صدای آژیر بلند شد از پشت سرمون. دختر پسره با ترس و لرز به پشت سرشون نگاه کردن و من یهو نمیدونم چرا بهشون گفتم .. در رین .. الان میان میگیرنتون :)) اولش ترسیده بودن بدبختا.. آخه یک آدم غریبه چرا باید احساس صمیمت کنه انقدر؟ یا نکنه واقعا خبریه ..؟ ولی دیدم خیلی شوخی تابلویی کردم. بهشون لبخند زدم و گفتم .. نترسین .. شوخی کردم. :))

پی نوشت 3: یکی از علاقه جاتم اینه که اگر راننده فامیلش جالب باشه بپرسم چرا همچین فامیلی رو اجدادش انتخاب کردن. آخرین اسنپی که سوار شدم فامیلش پاغوش بود. فکر کنین ترکیب پا و آغوش ... بنده خدا گفت معنیش میشه قوچ تیز پا به زبان آذری .. به نامه رسان هاشون میگفتن پاغوش. گفتم مثل چاپار؟ گفت آره ..

پی نوشت 4: و داستان دنباله دار چقدر انرژی میگیره از آدم. مخصوصا اگر فی البداهه باشه و کلش رو ننوشته باشی و کامنت روش تاثیر داشته باشن. البته کلیاتش معلومه ولی ممکنه تغییر کنه ...

پی نوشت 5: فقط چون دلتون برای پی نوشت هام تنگ شده مفصل تر مینویسم یکم. باز اون روز سوار یک ماشین دیگه شدم فامیل بنده خدا "خاک" بود. گفتم. چه فامیل جالبی دارید. احمد خاک. به یاد دوران دبستانم افتادم. گفتم یک رفیقی داشتم فامیلش خاکی بود. ولی خب خاک خیلی خاصه. مثلا طرف اسم فامیلش محمد آب باشه. اون یکی مژده آتش. خیلی خاصه هر چی هست!

پی نوشت6: کسایی که عاشق فرندز و شوخیاش هستن. سریال سینفلد رو هم ببینن حتما!

پی نوشت7: همچنان در مورد مافیا و نقش های بازی حدس بزنین. به زودی برملا میشن ... بعضیا حدسای خوبی زده بودن!

پی نوشت 8: فکر کنم باورتون نمیشد که یهو وسط بازی ارور 504 اتفاق بیفته و کل بازی بره رو هوا! ولی خواستم یکم ویرگولی شه و متفاوت ! چیزی که هر از چند گاهی باهاش درگیر میشیم. :))