نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شب های مافیا (قسمت آخر)
شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)
شب های مافیای ویرگولی (قسمت دوم)
شب های مافیای ویرگولی (قسمت سوم)
همه به دنبال دست انداز به انتهای باغ رفته بودند. پریسا غش کرده بود و افتاده بود. یک تمساح هم روبرویش دهانش را باز کرده بود و سوسکی رویش آرمیده بود. سید رفت و آفتابه قرمزی که کنار استخر تمساح ها افتاده بود را پر از آب کرد و روی پریسا اسدی ریخت. پریسا به هوش آمد و گفت ... وااای سوووووسک ... وااای سووووسک !
دست انداز نفس راحتی کشید و گفت جونوم مرگ شده. تو به خاطر سوسک چنان جیغی کشیدی؟ ما فکر کردیم تمساح تو را یک لقمه چپ کرده. پریسا هم همانطور که از سرمای آبی که رویش ریخته شده بود به خود می لرزید گفت : عالیجناب. به خدا از تمساح نمی ترسم ولی از سوسک چرا. میخواستم تازه با تمساحک گرگم به هوا بازی کنم که سر و کله ی این سوسک بی وجدان پیدا شد. خب فوبیای سوسک دارم چه کنم؟
پس سید با حرکتی سریع با دمپایی توی سر سوسک زد و او را خورد و خاک شیر نمود. وقت خواب بود دیگر. همگی به کاخ رفتند و روی تخت های سنگی و سفت دست انداز آرمیدند. دست انداز میگفت این تخت ها را از سنگ درست کرده ام که مهمانانم، عزیزان دلم، به راحتی عادت نکنند. که همانا دنیا دار مکافات است و برای رنج کشیدن. حال کسی نبود بگوید شما که وضعت اینطور است چرا از اقص نقاط گیتی ، مهمان به خانه ات دعوت میکنی؟
یک شبانه روز گذشت و خورشید طلوع کرد و بازیکنان سر میز حاضر شدند که صبحانه بر بدن بزنند که با دوستان از دست رفته شان روبرو شدند که پشت میز نشسته بودند. ارور 504 به مدد مهندسان ویرگول درست شده بود و دوستان را به بازی برگردانده بود جز فضانورد که به فضا یا اقیانوس رفته بود. ولی دست انداز گفت چون بازی شلوغ است کسانی که داخل گودال افتادند بنشینند و فقط بازی را نظاره کنند. چه بسا که اگر با همان سرعت بخواهند بازی را پیش ببرند یک سال طول میکشد تا تمام شود. پس صبحانه خوردند و دوباره بازی را شروع کردند.
خب دوستان روز دیگری شروع شد و تارگت های خود را بگویید و بازی را ادامه دهیم.
سید تو اول شروع کن
سید هم که خودش را شهید می دانست ولی پزشک و عاشق او را به بازی برگردانده بودند، همانطور که سر ولفی را نوازش میکرد شروع کرد:
خب دوستان. از آنجایی که من به ناحق شهید شدم. و خب شهدا عند ربهم یرزقون هستند و یک دید از بالای خوبی دارند. من حقایقی برایم هویدا شده .. دوستان مجتبی هایتان را جمع و جور کنید که تارگت اولم خشن است. خب اول از همه تارگت میزنم به نگین خانوم اصل. چه بسا که همیشه پشت معصومیت و جایگاه مبارزاتی خود با اشرار قایم شد و خودش را به آن راه زد که من با اشرار و مافیا مبارزه میکنم. وقتی هم کسی بهش تارگت زد عصابی شد و کافه را بهم زد.
تارگت بعدی من خانوم یلدای روشن هست. که با دلایل واهی از خودش مدام دفاع کرد و فکرها را منحرف کرد. و خب امشب یک نفر را بیشتر نمیتوانیم بکشیم و من می گویم که بیایید و امشب نگین اصل را بکشیم تا به هویتش پی ببریم. همانطور که سید داشت حرف میزد بازیکنان هی شست هایشان را بالا می آوردند و لایک نشان میدادند.
نگین اصل هم که خون خونش را میخورد دست در کیفش کرد و بیسیمش را درآورد که سید به ولفی گفت برو بگیرش. و ولفی جهشی زد و بیسیم را از دست نگین اصل قاپ زد. نگین اصل اشک توی چشم هایش حلقه زد و شروع کرد به گریه کردن. من همیشه باید ببرم. از همتون بدم میاد. سید ، خودم می کشمت. دیگر دست نگین اصل رو شده بود. و به اتفاق آرا نگین اصل کشته شد و هویتش فاش شد: رئیس مافیا. یلدای روشن لب هایش می لرزید و چشم هایش سو سو میزد.
شهروندان خوشحال قر ریزی دادند و تارا روی سرش ام.سی هلیکوپتری زد از خوشحالی. حالا وقت شکار بقیه مافیا بود.
سید یکی یکی به بازیکنان نگاه میکرد. چهره ی واقعی بازیکنان برایش روشن شده بود. شب شد و مافیا باید کسی را شکار میکردند. دوباره سید را کشتند. سید دیگر نمی توانست حرف بزند. نگین اصل هم که تقلا میکرد که فرار کند را هم با طنابی به صندلی بسته بودند. بازیکنان شروع به صحبت کردند
روان نویس: پیر ما و بزرگ ما را کشتند ای یاران. سید مظلوم ما دو بار در این بازی شهید شد. و من به توصیه اش که یلدای روشن بود رای می دهم ...
بشیر: من هم به حرف سید عمل میکنم .. همانطور که تارگت اولش را درست زده بود. به نظرم با توجه به فکت هایی که آورد تارگت دومش هم درست باشد.
فاطمه : هر چی جمع بگه
کارما که همچنان داشت آهنگ گوش میداد و توی فضا بود : شستش را بالا آورده بود و به جمع نشان میداد و حرف های جمع را لایک میکرد ... خودشه .. سید .. سید راست میگه ..
تارا : من هنوز رایم رو سیده .. چی؟ .. ببخشید .. یلدا مشکوکه ..
پریسا اسدی که به خود می لرزید و چشم هایش تیک پیدا کرده بود گفت: یلدا
رای گیری انجام شد و با اتفاق آرا یلدا کشته شد. یلدا مافیا بود. بازی دیگر تمام شده بود اما دست انداز از بچه ها خواست که مافیای آخر را هم شناسایی کنند و بعد بازی را تمام کنند. بچه ها در گوش هم پچ پچ میکردند.
مافیای بعدی که بود؟ بشیر؟ روان نویس؟ کارما؟ فاطمه؟ یا تارا؟ مافیا هنوز قدرت اینکه هر شب کسی را بکشد را داشت. ماسک ها را روی صورتشان گذاشتند. مافیا تارا را جلوی تمساح ها انداخت و تمساح ها هم تکه و پاره اش کردند و شکمی از عزا در آوردند.
بین زنده ماندگان ولوله ای برپا شد و به شور نشستند. دست انداز هم رو به دیوار کرد که تصویر سایت ویرگول رویش افتاده بود و گفت : یا اهل الویرگول .. حال نوبت شماست که نفر آخر را پیدا کنید. توی کامنت های پست با منطق و استدلال از بین روان نویس، بشیر ، فاطمه، پریسا اسدی و کارما مافیا را پیدا کنید و کسی که بیشترین رای را بدست بیاورد اعدام میشود. پست به روز رسانی میشود و نتیجه رای گیری اول اعلام میشود. اگر اشتباه بود. دوباره مافیا کسی را میکشد. دوباره رای گیری میشود. و این داستان ادامه دارد تا آخرین مافیا شناسایی شده و اعدام شود. و در نهایت نتیجه نهایی که مافیا برنده شد یا شهروندان اعلام میشود.
سپس دست انداز از بازیکنان نهایت تشکر را کرد و گفت ببخشید که بازی آنطور که میخواسته نبوده است و اصلا انتظار نداشته که کسی بیاید. ولی با آن جمع کثیر ویرگولیان که روبرو شده شوکه شده و فهمیده که دیگر نباید تعارف الکی بزند. ولی خب خیلی خوش گذشته انشاالله دفعه ی بعد تعارف واقعی بزند و دوستان ویرگولی هم بیایند. بعد هم دوستان را سوار پراید وانتش که تعمیر شده بود کرد و دوری داده و آنها را به فرودگاه و راه آهن و عوارضی رساند و باهاشان خداحافظی کرد.
دست انداز که به عمارتش که رسید دید پسری ریزه میزه با لباس هایی پاره پشت در باغ نشسته. ازو پرسید تو کیستی؟ پسرک گفت : بازی تموم شد؟ .. دیر رسیدم؟ .. دست انداز داشتیم؟ با ما مشکل داری؟ دست انداز شستش خبر دار شد که پسرک کسی نیست جز سفیر پاکی. پس به وی تعارفی زد که بیاید داخل و نان و پنیری بخورد.
دست انداز و سفیر پاکی به داخل آمدند. دست انداز دید که نگین طناب ها را پاره کرده و فرار کرده و روی دیوار نوشته : #انتقام_سخت ... مواظب خودت باش دست انداز.
شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)
شب های مافیای ویرگولی (قسمت دوم)
شب های مافیای ویرگولی (قسمت سوم)
.......................................................................................................................
پی نوشت1: بازی تا کشته شدن آخرین مافیا ادامه دارد. دوستان در بخش کامنت ها بازی رو ادامه بدهند.
پی نوشت2: عکس جدید از بچه ندارم. هنوز خیلی زرده و خواهرم گفت عکس جدید نگرفتم ازش.
پی نوشت 3: جمعه تنها رفتم سینما. فیلم در آغوش درخت رو دیدم. از فیلم های هنر و تجربه بود. تو یک سالن نقلی با صفحه نمایش کوچیک. در مورد دو تا داداش بود که مادر پدرشون میخواستن از هم جدا شن و این دو تا رو از هم جداکنن. ولی این دو تا خیلی به هم وابسته بودن تا اینکه یه اتفاقی افتاد.. فیلم خوبی بود. من گریه کردم چند جاش. جالب بود.
پی نوشت 4: سفیر کجایی که بالاخره رسوندمت به داستان :))
پی نوشت5: با عذرخواهی از دست انداز عزیز و باقی شرکت کنندگان در داستان. امیدوارم اگر شوخی ای کردم ناراحت نشده باشین. البته به قول سفیر حال شده باشین هم مهم نیست.
پی نوشت 6: سوار اسنپ شدم بنده خدا فامیلش تقوی خور بود. پرسیدم آقای تقوی خوشمزه بود؟ گفت آره. گفتم فقط تقوی هارو میخورین؟ گفت همه چی میزنیم. یاد یه خاطره افتادم. مادرجانم-مادر مادر- را برده بودیم باغ دوم خواجه ربیع دفن کنیم. یکی قبرهای اطراف را میخواند و گفت ای وای که عمه جان، پسر دایی مادرم بودن- بین یک سری آدم خور افتادن. نگاه کردیم قبرهای اطراف را، یکی توسلی خور بود دیگری هاشمی خور .. و کلی ازین آدم خواهرها دور و بر مادرجان بودند.
پی نوشت در پی نوشت: خور نام روستایی/شهرستانی در نیشابور است. این بنده های خدا اهل خور بودند😅
پی نوشت 7: رفته بودم سونای المپیک برای ماساژ . یک بنای قدیمی که هفتاد سالی فکر کنم قدمت داشت. همه چیز در آنجا نوستالوژی بود. مثل کلاب های قدیمی بود و لباس هایت را که عوض میکردی و وارد بخش سونا و دوش ها میشدی. میز بیلیارد و تخته نرد و این ها به راه بود.
حمام نمره هم داشت و بعد از کلی معطلی ماساژ خفنی ما را داد و بعد هم کیسه کشید و چربی ها را زدود از بدنمان. ولی جایش خیلی باحال و خفن بود. .. یک کافه طور هم داشت که من یک آب هویج خوردم !
حالا همانطور که منتظر بودم یک سونای خشکی هم رفتم و مرد میانسالی نشسته بود و خاطره تعریف میکرد برای دو نفر دیگر. میگفت 62 سال است که مجردم. همه ش درگیر ورزش بوده ام و هفتا شاخه ی ورزشی مدرک مربی گری دارم. شنا. کاراته ، کیوکوشین و غیره. و خب با خودم گفتم خب دختر مردم چه گناه کرده که من همه ش به اردوهای ورزشی باشم و او تنها. کلا به دخترها نزدیک نشده بود و کسانی هم که پاپیچش میشدند را دست به سر میکرده. با خودم گفتم .. یوزارسیف تویی مرد! این همه سفر خارجی و شهرت و توانایی جسمی. خودت را زخم کرده ای حسابی ...
پی نوشت 8: خب همینا بس است دیگر. دو تا پست هم داخل پی نوشت ها بود گویی.
پی نوشت 9: تو انتشارات داستان ها ویرگولی ها عضو بشید و برای ما داستان های ویرگولی بنویسید. لینکش این زیره :
انتشارات داستان های ویرگولی ها
پی نوشت 10: به زودی مسابقات و چالش های جالبی در انتشارات برگزار میشود.
پی نوشت ۱۱: حقیقتش من از دنباله دار نوشتن خوشم نمیاد. مخصوصا اگر فی البداهه باشه. معمولا مینویسم و وقتی تموم شد اگر خوب بود بعد منتشر میکنم. حالا به نظرتون این سری نوشته های مافیام چطور بودن؟
پی نوشت ۱۲: تا اینجا اومدین یک صلوات هم بفرستین با عجل فرجهم. دمتون گرم.
پی نوشت ۱۳: نقش های باز ماندگان در بازی رو هم حدس بزنید خوبه! الان پزشک، ساقی، عاشق ، یک مافیا و یک شهروند در بازی هستند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک دیدار ناممکن
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیرینی ماشین 206 آلبالویی امیر55