ع‌ش‌ق، دندانه‌های روح، ماه و چیزهای بی‌ربطِ دیگر

داشتم می‌گفتم. گوش نمی‌کنی که. وسطش رها کردی رفتی. ابعادی دارد. جنبه‌هایی، لغزش‌هایی. بخشش‌ها و گذشت‌ها و ایثارهایی دارد. یک‌نواخت نیست. مگر خودت به سختیِ آن معتقد و متعهد نیستی؟ این هم بخشی از سختیِ کار است. زمینش یخ زده است و ممکن است زود روی آن کله پا شوی. لکن اگر دستت را بدهی و دستش را بدهد و دستِ هم را بگیرید، شدنی است. آن وقت دیگر سرنوشتِ آن پسرک که کیشلوفسکی در اپیزود اولِ «دَه فرمان» غرقش کرد، تکرار نمی‌شود. می‌توان، یعنی باید کیشلوفسکی را از قبر کشید بیرون و گفت: «آهای؛ مردکِ خاکستری! به‌جای این کارها، یک دخترکی را در سناریو بگنجان تا دمای منفیِ منفیِ 40 درجۀ لهستان را بیش از این سنگی نکنی و اندکی روح ببخشد به دقایقِ این فیلمت. دخترکی با چکمه‌های غیژغیژیِ صورتی‌رنگ را بفرست بالای سر پسرک تا دستش را بگیرد و او را نجات دهد. نه. اصلاً زودتر از این‌ها. آن دو را بیرون از رودخانۀ یخی، مشغولِ گپ‌وگفت‌شان کن و با هم و برای هم نگه‌شان دار. فرمان‌های موسی را هم بگذار لای کتاب بماند!»


این گونه است که یک جا تو راه می‌آیی. یک جا تو می‌مانی. یک بار او می‌کشانَدَت. ثابت که نیست. می‌چرخد. بالاوپایین دارد. تب‌وتاب می اندازد. مصیبت‌زا و مسئله‌پرور است. بعد اصلاً می‌دانی قضیه را؟ همه اش ایثار است. تو که خود ایثارگری و حلاج‌پیشه. برای که دارم می‌گویم؟ شاید برای آنان که هنوز ریزدانه‌های خاکی‌طعمِ صحنۀ عشق را تنفس نکرده‌اند. برای خودم. برای تازه‌کارها. برای آنان که جا می‌زنند و وا می‌دهند. حال آن که فریب خورده اند. فریبِ محاسبه‌گری و عقلانیت و آینده‌نگری‌های مسموم و پوچ. هراسیده‌اند. و البته که مقصر و احمق‌اند. اما بدذات و خبیث و بازیگر نیستند. فقط خدعه‌های شیطانِ عقل آن‌ها را موقتاً گمراه کرده است. و لحظه‌ای بعد از این غلبۀ عقلانیت بر وجودشان، تازه فهمیده‌اند که چه خاکی به سر کرده‌اند و این‌جاست که می‌خواهند سَر را بکَّنَند و بر خاک اندازند. این‌ها باید چوبِ ادبِ عشق را بخورند. و یکی دو بار با دندان بر آسفالتِ سخت و داغ و سوزانِ تابستان فرود بیایند تا بفهمند که گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید، هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور. این‌ها را، عاقبت، می‌فهند. اما قبلش اندکی تکانه نیاز دارند. لَختی باید طعمِ پرتگاه را بچشند تا سپس پرت شوند در آغوش. و تازه حال‌شان جا می‌آید و با مرگی که از سر گذرانده‌اند، احیا می‌شوند و آن وقت می‌توانند جهنم را با انگشتانشان روی خاک، نقاشی کنند.


خلاصه که می‌دانم نیستی. و معلوم نیست کجاستی. اما بیا بنشین. راه دوری نمی‌رود این یکی دو کلمه. من را گوش کن. روحِ بعضی‌ها دندانه‌دار است. مریض است. نیاز به تیمار دارد. یک پزشکِ متخصصی باید بیاید و مداواشان کند. آرام‌آرام این دندانه‌ها را صیقل دهد، نرم کند، تا نهایتاً شکلِ نهایی و حقیقیِ این روح، با کلی تراش و خراش و خرده‌کاری، عیان شود. مثل همان درودگری که از دلِ یک تخته چوبِ بِلَنک، اشخاص و فیگورها و اشکال و موجودات و زیبایی‌هایی بیرون می‌کشد که خدا هم فکرش را نمی‌کرد. منتها کارِ روح، ظرافتِ بیش‌تری نیاز دارد. یک تخصص است. مثل کاری که یک پزشکِ دندان، با دندان می‌کند. باید با ظرافت باشد. باید این دندانه‌ها را با دقت وارسی کند. و بعد عکس‌برداری کند جهت اطمینان. و سپس آرام‌آرام فرایندِ درمان را آغاز کند. آن‌گاه سوژه به سمت کمال حقیقی خود ره‌سپار می‌شود. این‌گونه است که روح‌های دندانه‌دارِ امثالِ ما، آرام می‌گیرد و رام می‌شود. بعضی وقت‌ها هم خودمان تلاش می‌کنیم آن‌ها را صیقل دهیم؛ که کار اشتباهی است. یکی را می‌شناختم با اَرّه برقی افتاده بود به جان دندانه‌های روحش. دیگری با مشعل می‌خواست آن‌ها را بسوزاند. اما نه. هر چیزی راهی دارد. چاه و چشمه‌ای دارد.

الان هم می‌دانم خوابت گرفته. من نیز. برو روی ایوان و زیرِ نورِ ماه، استراحت کن. بگذار باد، با نورِ ماه، توامان با هم، درگیرِ تو شوند. دروغ می‌گویند که آفتاب خاصیت و ویتامینِ فلان دارد. همه‌اش کارِ ماه است. ماه است که وجودِ خورشید را جلا می‌بخشد و جهت می‌دهد. همۀ خاصیت‌ها هم مال اوست. منتها آن قدر بزرگوار است و با آن روشناییِ نقره‌فامش متواضع است، که به‌دروغ آن‌ها را به خورشید نسبت داده است. منصف باشم. خورشید هم بعضی وقت‌ها، آن موقع‌هایی که خود را به ماه متشبه و نزدیک می‌کند، قشنگ و پسندیدنی است. مثل وقتی که هنوز کاملاً آن نورِ طلایی‌رنگِ بدقواره‌اش را حوالۀ زمین نکرده است. یا آن موقع که دارد بساطش را جمع می‌کند که سایه‌اش را از سر مردمان کم کند. برو که ماه منتظر است.

اما نهایتاً این ماه است که مسئله است. و نمی‌دانم این شب‌ها کارهای ماه را دنبال می‌کنی یا نه؟ کمی آشفته شده است. یادت است چند شب پیش از انتهای خیابان، رو به ابتدای کوچه، فریاد زدم که «ماه را ببین! ماه را ببین!» یادت هست؟ آخر قبلش در خیابان، دیدم دارد جزر و مدِ پاییز آغاز می‌شود. و برگ‌هایی بالا می‌آیند و دیگرانی پایین می‌روند. حضرت ماه دیگر دل از آب و دریا کَنده بود. آمده بود روی زمین، میانِ ما، غرقه در برگ‌ها. خشمش را متوجه خیابان‌ها ساخته بود. آری. دارد خوابم می‌بَرَد. بگذار تا جان دارم برایت تعریف کنم. آدم به ماجرا زنده است. به تعریف‌کردن. اصلاً به قول آن فیلسوفِ شوخ‌چشمِ توتون‌کِش، زندگی با تعریف و روایت آغاز می‌شود. و هر روایتی، و ماجرایی، مادامی که پایان نیابد، هویتی ندارد. هنوز جاری است و تا جریانِ شَرَیان‌هایش وصل است، ماجرا نیست. اما بیا ما ماجرایمان را این گونه تعریف کنیم و به پایان ببریم که: «از جایی شروع شد که فکرش را نمی‌کردیم. به‌ناگاه اتفاق افتاد. اتفاقاً افتادیم در زندگیِ یک‌دیگر. به چه جاهایی که نکشید. چه داستانَک‌هایی که در دلش زاده نشد. و افتان و خیزان‌هایی داشتیم. الان هم این جاییم. نشسته‌ایم و فرود کرده‌ایم از پروازِ بلندِ آدمی‌زادی. منتظرِ جشنِ بزرگِ (کوچک هم بود طوری نیست) روزِ آزادی...