یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
«ناجی» ? داستان یک نجات?
من، نه آن چتری هستم که آدمی را از خیس شدن زیر باران نجات دهم. نه آتشی که با گرمای وجودم، تن هایی را که از سرمای سوزان به من پناه آورده اند، نجات دهم . نه درختی که سایه ام کسی را از آفتاب داغ و سوزنده نجات دهد. نه یک چتر نجات، نه یک قایق نجات، نه یک نجات غریق، من هیچکدام از اینها نیستم. باخودم می اندیشم در تمام این سالها قدمی برای نجات کسی برداشته ام؟ هرگز، من ناجی هیچکس نبوده ام.
زورو، سوپرمن، اسپایدرمن، رابین هود، بتمن و.... قهرمان های دوست داشتنی کودکی، که میتوانستند مردم را نجات دهند. آنها افسانه و تخیلی بیش نبودند، اما یک آدم واقعی هم قدرتمند است، میتواند به سهم خود یکی را نجات دهد. متاسفانه من هیچکس را تا به امروز نجات نداده ام.
نمیدانم کنار گذاشتن ته مانده ی غذا برای گربه ها، نجات آن ها از گرسنگی تلقی میشود یا خیر؟
نمیدانم فراری دادن مورچه هایی که گاهی گازمان میگیرند و دیگران اقدام به کشتن آنها میکنند، نجات خوانده میشود یا خیر؟
نمیدانم رفو کردن تن زخمی پیراهن، برای استفاده ی بیشتر، نجات خوانده میشود یا خیر؟
نمیدانم تا به حال شما در شرایطی قرار گرفته اید که از کسی بخواهید به شما کمک کند و شما را از مخمصه ای نجات دهد؟
میدانی نجات مترادف زندگیست، لااقل من اینگونه فکر میکنم. شما را نمیدانم.
انگار همه ی ما به دنبال راه نجات هستیم. فقط نمیدانم مرگ هم خود نوعی نجات است یا خیر ؟ اگر نجات است، پس چرا آدم ها تلاش میکنند یک نفر را به زندگی برگردانند و او را از کام مرگ بیرون بکشند؟ چرا همیشه نجات به معنای زنده ماندن است؟گاهی نای فکر کردن به واژه و معانی و ارتباطشان را با خودم، دنیا، زندگی با هیچ چیز و هیچکس ندارم. از بس تناقضات میان جملات، شبیه حرکات موزون میماند و نمیتوان نادیده شان گرفت.
راستی گفتم : نجات؟ هر چه فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد، این که کجای این زندگی من حتی شده باشد یک وسیله، یه شی ء کوچک را نجات داده باشم. اما برادرم مُهره های جدا شده از تسبیح را نجات میدهد، چند باری دستبندهای زیبایی را با همان مهره ها، برای من و اطرافیان ساخته است. او ناجی مهره های تسبیح است.
من نیز روزگاری چون فکر میکردم قاصدک حشره ی کوچکیست که با خیس شدن میمیرد، سعی میکردم آنها را از مسیر آب های جمع شده یا جوی آب دور کنم که مبادا جان خود را از دست بدهند. فکر میکردم کار بزرگی کرده ام و جان قاصدک ها را نجات داده ام.
گاهی آدمی با یک جمله، یک حرف، زندگی دیگر آدم ها را نجات میدهد. کاش تمام عمر سکوت میکردم و فقط همان یک جمله را بر زبان می آوردم.
گاهی مادری با گذشت از قاتل فرزندش پای چوبه ی دار، او را از قصاص نجات میدهد. نجات دادن کار دشواریست. برای ناجی بودن باید از خود گذشتن را یاد بگیریم، ایثار، فداکاری، خلاقیت، جنگیدن، اینها ویژگی هاییست که یک ناجی باید داشته باشد. شبیه یک آتش نشان که برای جان فرد گرفتار حریق، خودش را فدا میکند و به دل آتش میزند. شبیه قهرمانی چون علی لندی عزیز، شبیه ناجیان واقعی، قهرمانان بی چون و چرای دنیای ما آدم های معمولی، ناجی بودن دشوار است.
گاهی ناجی بودن را یک فوتبالیست بر عهده میگیرد، اینکه با شوتی سَرکش توپ را به قعر دروازه ی حریف برساند و یک ملت را از حسرت طولانی برای قهرمانی یک جام نجات دهد.
نمیدانم، شاید همه ی آدم ها ناجی های کوچک و بزرگی هستند که هر روز در حال نجات دادن اشیاء، حیوانات، طبیعت یا آدم ها هستند. احساس میکنم یکی از کلیدی ترین خصوصیات برای نجات جنگیدن است. انسان ها، همه ی انسان ها، برای نجات خود یا دیگری میجنگند. برای نجات از شر ظلم و ستم باید جنگید. برای نجات یک سرزمین باید جنگید. برای نجات یک جنگل باید جنگید. آدم ها هر کدام به نوعی دچار اسارت هستند و راه های نجات مختلفی را امتحان میکنند، راه هایی که گاه همان راه نجات است و گاه به بن بست میرسد. همه ی ما به دنبال راه نجات هستیم. هر کدام با رمز و رازی با شیوه ای با عملکرد های متفاوتی در جست و جوی راه نجات هستیم.
میدانی من در زمره ی آدم هایی قرار دارم که معمولا نجاتشان میدهند. گویا همیشه کسی باید باشد که مرا نجات دهد. و این احساس خوشایندی نیست. من هم دوست دارم ناجی بودن را، قهرمان بودن را مزه کنم. قهرمان جهان کوچک خودم باشم و بس...
من باید خودم را نجات دهم. بدون آزار رساندن به دیگران، بدور از هر گونه فریاد های گوش خراش، به دور از نق و غر زدن های مداوم، من باید خودم را نجات دهم. شاید وقتی ناجی زندگی خود شدم. بتوانم، دنیای کوچک کسی، شبیه به خودم را نجات دهم. همین که بتوانم خودم را نجات دهم، کار بزرگی کرده ام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرکه ی عشق!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی قلبت میفهمد ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
✍?معرفیِ یک نابِ شایسته به سبکِ جودی ابوت!