[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
برای آنولین!
ساعت 20:00 یکشنبه 21 آبان
دقیقا دو روز پیش آنولین از بین ما رفت.
اینکه نوشتههای کسی را بخوانی که دیگر در میان ما نیست به اندازهی کافی غم انگیز است؛ اما غم انگیزتر این است که در بین نوشتهها چشمت به اسم خودت بخورد.
در ویرگول یک آدم به نام «آنه» را پیدا می کنم که به نظر می رسد کتابخوان قابلی باشد؛ میخواهم برای خودم عادت جمعی جدیدی بسازم.
من آنولین را نمیشناختم. امروز که بعد از مدتها سری به ویرگول زدم؛ در بین پستها مطلبی را دربارهی آنولین دیدم و وارد صفحهی او شدم.
پست آخرش را که خواندم؛ احساس کردم کسی قلبم را در میان مشتش گرفته و محکم میفشارد. طبق رسم همیشگیام زمانی که از یک صفحه یا کانال خوشم میآید؛ شروع به خواندن پستهای آنولین از همان اولین پست او در ویرگول شدم.
میخواندم و میخواندم و هر لحظه غمگین تر از پیش میشدم تا اینکه به پستی با عنوان عزم جزم رسیدم و ناگهان اسم خودم را در میان جملاتش که ماهرانه کنار هم چیده شده بودند دیدم. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. یعنی آنولین پستهای مرا میخوانده؟ حتی تصورش هم سخت بود! او حتی دربارهی کتابخوانی من هم صحبت کرده بود! مگر چند آنهی دیگر در ویرگول وجود دارد؟ نمیتوانستم با واقعیت کنار بیایم. شوکه شده بودم. چندین و چند بار جملات را خواندم. آنه را در ویرگول جست و جو کردم. به جز من یکی دو صفحهی دیگر هم بود که هیچ پستی نگذاشته بودند. پس منظور آنولین من بودم؟ شواهد که این طور نشان میداد! اما هنوز برایم قابل هضم نبود.
چند ساعتی را با خواندن پستهای او گذراندم. بغض گلویم را میفشرد؛ اما نمیتوانستم اشک بریزم. به سراغ راه حل همیشگیام رفتم. موسیقی! گیتارم را برداشتم و اندکی بعد صدای ملودی سلطان قلبها اتاقم را پر کرد و من همزمان با هر نتی که مینواختم اشک میریختم. بارها و بارها نوشتههایش را خواندم اما این بار با اشکهایی جلوی دیدم را گرفته بودند.
آنولین را نمیشناختم؛ اما در همین چند ساعتی که موضوع را متوجه شده بودم، از رفتنش به اندازهی یک دوست صمیمی ناراحت و غمگین بودم.
پشیمانم که چرا زودتر او را نشناختم! و چرا فرصت مصاحبت و دوستی با او را نداشتم! باور کردن نبودنش سخت است. اینکه حالا که با او آشنا شدم دیگر قرار نیست هیچ وقت نگاهش، صدایش و کلماتش را ببینم و بخوانم آزارم میدهد.
تصمیمم را گرفتم. آنولین به خودش قول داده بود که هر ۴۸ ساعت یک متن بنویسد. من هم به خودم و به آنولین عزیزم قول میدهم که هر ۴۸ ساعت به رسم تو یک متن بنویسم و در ویرگول منتشر کنم!
باشد که ادامه دهندهی راه او باشم!
آنولین زیبایم! همیشه در ذهن منی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خطاب به بچگیم?
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی۱۰تا پادکست خوب
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر عکس، یک داستان (قسمت دوم)