جاودانگی به قیمت مرگ

سوپری مثل همیشه، نه خلوت است و نه شلوغ. کنار هر قفسه، یکی، دو نفر ایستاده و بعد دیدن قیمت ها، کالا را درون سبد می‌اندارند. نگاه به چند قلم کالای درون سبد توی دستت می کنی و یکی یکی از کنار قفسه ها رد می‌شوی. کنار قفسه شکلات ها و دراژه ها می‌ایستی و موشکافانه، بالا تا پایین قفسه را برانداز می‌کنی. به طبقه اسمارتیزها که می‌رسی، یک قوطی سفید با بسته بندی کمی متفاوت توجهت را جلب می‌کند. اندازه و سبک نوشته هایش، فرقی با بقیه ندارد؛ اما برند آن جدید است؛ جاودان! چشم هایت را روی هم فشار می‌دهی و فکر می‌کنی تا به حال اسمش را شنیده ای یا نه؛ اما هیچ چیز به ذهنت نمی‌رسد.
تنها بسته جاودان و یک بسته از آنها که می‌شناسی را بر می‌داری و با هم مقایسه‌شان می‌کنی. هر دو تاریخ دارند و قیمتشان هم یکیست، اما بسته ناشناس سنگین تر است‌. تردید نمی کنی و همان را برمی‌داری. همانطور که به طرف میز فروشنده می‌روی روی بسته را می‌خوانی:
پودرکاکائو، روغن جانشین کره کاکائو، پودرشکر، شیرخشک، افزودنی های طعم دهنده
از کنار آخرین قفسه می‌گذری و یکی یکی، اجناس را روی پیشخوان می‌گذاری. همزمان که به صدای جینگ جینگ دستگاه بارکدخوان گوش می‌دهی به کارهای فردایت فکر می‌کنی.
با صدای فروشنده به خودت می‌آیی. می‌پرسد اسمارتیز را از کجا برداشته ای؟ به خودت می‌آیی. قفسه را نشانش می‌دهی. با تعجب می‌گوید که تا به حال، همچین چیزی نخریده و اصلا از این ها ندیده است. شانه هایت را با بی تفاوتی بالا می اندازی و بعد پرداخت با قدم هایی آهسته خارج می‌شوی.
به خانه که می‌رسی، بسته را از پلاستیک شفاف خریدها در می‌آوری و باز می‌کنی. با دیدن قلب های کوچک سفید داخل بسته با خودت فکر می‌کنی اینها عجیب ترین و جدیدترین چیزی است که این چند وقت دیده ای. فکر می کنی:

_این ها که اسمارتیز نیستن!

بعد بیخیالی زمزمه می‌کنی و یکی را بالا می‌اندازی. خوشمزه است. خوشمزه تر از هر دراژه ای که تا حال خورده ای. دوباره بسته را برمی‌داری اما پیش از آن که آن را مایل کرده و چندتا کف دستت بریزی، چشم هایت از تعجب گرد می‌شوند. کاغذ رنگی رنگی بسته اسمارتیز، حالا سیاه و سفید است و جاودان روی آن، به سیاهی قیر.
چشم هایت را با دست می‌فشاری و چند بار پلک می‌زنی. مطمئنی که بسته تا چند ثانیه پیش رنگی بوده است. نگاه به نوشته ها می‌کنی، آن ها هم حالا هیچ شباهتی به قبل ندارند. قلب ها اما، همانطور سفیدند.

از اتاق بیرون می‌دوی. بسته را به مادرت نشان می‌دهی و می‌پرسی که چه رنگیست. جوری نگاهت می‌کند که انگار عقلت را از دست داده ای، خودت هم همینطور فکر می‌کنی. با شنیدن سیاه و سفید از زبان مادر، تعجبت هزار برابر می‌شود. با خودت می‌گویی، از دست دادن قوه بیناییم قابل درک تر از این یکی بود.
به اتاق بر می‌گردی و از اول نوشته های بسته را می‌خوانی چشم هایت ثانیه به ثانیه گردتر می‌شوند:
《جاودان اول عزیز سلام
تو اولین کسی هستی که شانس جاودانگی دارد؛ برای همین اینطور خطابت می‌کنیم، من و همکارانم. این که دقیقا ما چه کسانی هستیم اصلا مهم نیست، مهم تصمیمی است که تو باید بگیری.
تو این نوشته را می‌بینی پس تا الان، دست کم یک قرص از این بسته خورده ای.》
واژه قرص توی سرت می‌چرخد و به این طرف و آن طرف جمجمه ات کوبیده می‌شود. از این می‌ترسی که نکند مخدری، چیزی خورده باشی و اعتیاد، زندگیت را به باد دهد.
《نترس! این یک مخدر نیست. محصولی است که می‌تواند تو را برای همیشه زنده نگه دارد. به شرطی که قوانین زیر را دقیق و کامل خوانده، به آنها عمل کنی.》
اگرچه خیالت از معتاد نشدن راحت شده است اما، از خواندن ادامه متن واهمه داری.
《۱.هر بار که یک قرص خورده می‌شود، دو احتمال وجود دارد. یک اینکه فرد بمیرد و دو اینکه زنده بماند.البته بعد از زنده ماندن باید قوانین را بخواند و به آنها عمل کند؛ در غیر این صورت دو هفته بعد خواهد مرد.》
قلبت به تپش می‌افتد. مرگ؟ آن هم دو هفته بعد؟ جایی وسط کتف چپت تیر می‌کشد.
قانون دوم را می‌خوانی:
《۲. اگر هنوز برای مرگ آماده نیستی، باید یک قرص به خورد یک نفر که می‌شناسی بدهی. او هم یا مثل تو زنده می‌ماند و یا اینکه می‌میرد. اگر زنده ماند باید شبیه تو یک قرص به خورد یک نفر که می‌شناسد بدهد، وگرنه فرشته مرگ، دو هفته بعد به او سر خواهد زد.
۳.اگر موفق شوی که قرص را به کسی بدهی آنگاه برای همیشه زنده خواهی ماند. این، دلیل قلبی بودن قرص هاست. با خوردن این قلب ها، قلب تو تا ابد از تپش نخواهد ایستاد.》
از جمله هایی که خوانده ای احساس تنفر می‌کنی. محتویات معده ات، پیچ و تاب خورده تا گلویت بالا می‌آیند، بعد دوباره پشیمان شده برمی‌گردند پایین. تهوع، امانت را می‌برد. دلت می‌خواهد تمام چیز هایی را که شنیده ای بالا بیاوری. لباس هایت از عرق به تنت چسبیده اند. همانطور که به قرص ها زل زده ای فکر می‌کنی تا به حال، این قدر مستأصل و متعجب نبوده ای.


چالش: اگر شما در این موقعیت قرار بگیرید، چکار می‌کنید؟ بنویسید.




محتوای شبیه به این:

https://virgool.io/weeklyChallenge/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D9%85%D8%BA%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DB%8C-tpjjx9gqsvpp

کمتر خوانده شده:

https://virgool.io/@Nevisad/%D9%82%D8%B3%D9%85-ygdhn8tldxsi