نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
زیباتر،زیبا ترین!
برخی انسان ها به هر گوشه که نگاه می کنند فقط زیبایی میبینند،در ظرف های کثیف قدرت خرید و غذا خوردن،در درد های جسمی فلج نبودن،در نصیحت های بزرگ تر ها محبت و در جنگ شکوفا شدن شجاعت...
عده ای دیگر اما دقیقا خلاف این هستند لکه های پنجره را به جای منظره ی پشت آن،کوچکی خانه را به جای نقشه ی بینظیرش،خیس و کثیف شدن زیر باران را به جای شوق زندگی و حتی نبود یک چنگال را به جای شادی در عروسی ها می بینند...
اما هیچ انسانی را نمی توان یافت که در زندگی اش چیز های زیبای زیادی ندیده باشد،هر چقدر هم بدگمان و تلخ نظر باشید محال است در این جهان زندگی کنید و زیبایی ها شما را محسور خود نکنند گاه در سادگی،گاه در تجمل...
تصور کن...
عصری خنک از راه رسیده
تو در بالکن خنک کلبه ای قهوه ای،
پشت آن میز های گرد و صندلی هایی که با پارچه پوشیده شده
نشسته ای و در غروب دل انگیز خورشید محو می شوی
یک فنجان قهوه،نه آنقدر گرم که بسوزی و نه آنقدر سرد که بخارش را نبینی...
یک کتاب قدیمی با صفحه های کاهی
یک پتوی نارک روی شانه هایت
زیبا بود مگر نه؟
حال این یکی را تصور کن
شب است و نفس در سینه ات حبس شده
به منظره ی مقابل با حیرت می نگری
یک عمارت بزرگ که چیزی از قصر کم ندارد
نورهای زرد رنگ سایه هایی محو بر سطح استخر می سازد.
ستون های بلند دل شب را سوراخ می کنند
باغ را ببین هر نوع درخت و گلی که بخواهی آنجا هست...
چقدر باشکوه بود مگر نه؟
هر دو زیبا است اما متفاوت حالا می توانی منظره ای را تصور کنی که در آن هر دو تصویر یکی شده باشد؟
کسی را میشناسی که در اوج شکوه ساده باشد؟
چه حالی به تو دست می دهد وقتی می فهمی هر چیز زیبایی که دور و برت دیده ای تنها سایه ای از زیبایی های او است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هایکو با کتاب...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش " اسم و رسم"