«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
چالش هفته! (چالش هفدهم: آزمون صبر!)
بُرد زیبای تیم ملّی فوتبال جمهوری اسلامی ایران مقابل تیم ملّی ولز را به تمام هموطنان عزیزم تبریک عرض میکنم. این شادی ناب نوش لحظاتتان. شما لایق بهتر از اینها هستید. به امید پیروزی مقابل تیم ملّی آمریکا و صعود به مرحلهی بعد. انشاءالله تعالی.
مقدمه:
یکی از صفتهایی که در دنیای امروز، مانند خیلی از صفتهای دیگر بسیار کمرنگ شده است، صبر است. دیگر کمتر کسی رمانهای چند جلدی را مطالعه میکند. کمتر کسی به اندازهی پخت یک غذای سنتی صبر به خرج میدهیم و تن به فستفود نمیدهد. کمتر کسی برای یافتن حقیقت، کمی به خوش زحمت میدهد. کمتر کسی قبل از انتقال یک خبر کذب، کمی دست نگه میدارد. کمتر کسی به محض دریافت خبر، تصویر و یا فیلمی به خودش زحمت فکر و تحقیق میدهد. البته کسی هم که ما را خلق کرده است عجله را یکی از ویژگیهای ما بر شمرده است: «وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا» و کمتر شاعر پارسی است که در رثای صبر شعری نداشته باشد و کلّی ضربالمثل فارسی دربارهی صبر داریم. از تکرار این اشعار و ضربالمثلها خودداری میکنم.
در زمان توصیه به صبر باید در نظر داشته باشیم که صبر منفعلانه به هیچ وجه خوب نیست. مثلاً من بیکار هستم و یک گوشه بنشینم و صبر کنم. خیر! این صبر اصلاً پسندیده نیست. صبر باید فعالانه باشد. یعنی من اگر بیکار هستم، در حین تلاش همهجانبه برای یافتن کار، تا زمان یافتن کار، صبر نیز به خرج بدهم.
چند وقت پیش کتابی میخواندم که در بخشی از آن خیلی جالب به صبر اشاره شده بود. این بخش را بازنشر میکنم و از شما میخواهم که در صورت تمایل آزمون مطرح شده داخل آن را بر روی یک نقاشی خاص، یک تصویر خاص، یک منظرهی خاص و یا بر روی هر موضوعی که صلاح میدانید اجرا کنید و نتیجهاش را در قالب یک یادداشت با هشتگ «چالش هفته» بنویسید.
به نقل از کتاب «چهار هزار هفته؛ مدیریت زمان برای میراها» اثر "الیور برکمن" و ترجمهی "کیمیا فضایی":
منصفانه است که قبول کنیم صبر اعتبار و آوازهی خوبی ندارد. یکی برای این که هر کاری که به شما بگویند نیازمند صبر و تحمل است به نظرتان آیندهی چندان خوشایندی ندارد. اما از آن بدتر این است که صبر به شدت انفعالی است. صبر فضیلتی بوده که از قدیم به خانمهای خانهدار توصیه میکردهاند تا بتوانند زندگیهای هیجانانگیز شوهرانشان بیرون از منزل را تحمل کنند یا به اقلیتهای نژادی توصیه میشد که فقط چند دههی دیگر صبر کنند تا حقوق مدنیشان کامل به آنها داده شود. معمولاً احساس ما این است که کارمند با استعداد ولی خودکمبینی که صبورانه منتظر ترفیع میماند احتمالاً مدت خیلی طولانی منتظر خواهد ماند: به نظر ما، او باید به جای انتظار دستاوردهایش را جار بزند و خودش را ثابت کند. در تمام این موارد، صبر روشی روانشناختی برای سازگارکردن خود با نداشتن قدرت است؛ نگرشی با این هدف که به شما کمک میکند تا موقعیت حقیری را که در آن هستید بپذیرید و در تئوری به شما امید آیندهای بهتر بدهد اما با شتاب گرفتن جامعه، چیزی این وسط تغییر کرد. در موقعیتهای بیشتر و بیشتری، صبر تبدیل شد به نوعی قدرت در دنیایی که عجله و سرعت حرف آخر را میزند، داشتن توان مقاومت در برابر عجله - اجازه و فرصت و زمان به اتفاقات پیرامون خود دادن - راهی است برای سوار شدن بر دنیا، انجام دادن کارهایی که ارزشش را دارد و لذت بردن از خود انجام دادن کارها به جای تعویق رضایتتان به آینده.
من اولین بار این درس را از "جنیفر رابرتس" گرفتم که در دانشگاه هاروارد تاریخِ هنر درس میدهد. وقتی با رابرتس کلاس بر میدارید، اولین تکلیف همیشه یک چیز است که همواره توانسته داد وحشت از دانشجویانش برآورد: یک نقاشی یا مجسمه در موزهی محلی خود انتخاب کنید، سپس بروید و سه ساعت تمام به آن خیره شوید. نه ایمیل چک کنید نه شبکههای مجازی را ببینید نه یک سر به کافیشاپ بزنید (او به زور قبول کرده که دستشویی رفتن ایرادی ندارد). وقتی به یکی از دوستانم گفتم که قصد دارم برای دیدن رابرتس به هاروارد بروم و خودم تمرین خیره شدن به نقاشی را انجام دهم، نگاهی به من انداخت که ترکیبی از تحسین توأم با نگرانی برای سلامت عقلم بود. انگار اعلام کرده بودم قصد دارم تنهایی در رود آمازون کایاکسواری کنم. البته کمی حق داشت که نگران سلامت عقل من باشد. لحظات طولانیای بود که حین انجام دادن تکلیف روی صندلیام در موزهی هنر هاروارد وول میخوردم و حاضر بودم کارهایی کنم که در حالت معمولی تحملشان را ندارم: لباس خریدن، خرید اسباب و اثاثیه سرهمکنی و سر هم کردنشان، فروکردن پونز به ران پایم؛ فقط چون میتوانستم به جای منتظر بودن و صبر کردن، آن کارها را با عجله انجام دهم.
چنین واکنشهایی اصلاً برای رابرتس عجیب نیست. او دقیقاً اصرار دارد تمرین سه ساعت طول بکشد، چون میداند مدتزمان بسیار طولانیای است، مخصوصاً برای هر آدمی که به زندگی عجولانه عادت کرده است. او میخواهد مردم خودشان بشخصه تجربه کنند چقدر عجیب عذابآور است که در یک موقعیت گیر بیفتی و نتوانی سرعت امور را تغییر دهی و چقدر ارزشش را دارد که بتوانی این احساسات را کنار بگذاری و به حس خوب بعدش برسی. رابرتس به من گفت که جرقه اولیهی این تکلیف زمانی به ذهنش رسید که دید دانشجویانش با فشارهای بیرونی بسیاری مواجهاند - از فناوری دیجیتال گرفته تا جو فوق رقابتیِ هاروارد ــ برای همین، احساس کرد وظیفهی معلم فقط نباید درس دادن و مقاله خواستن باشد. او احساس کرد که اگر نتواند در ضربآهنگ زندگی و کار دانشجویانش اثر بگذارد و نتواند کمکشان کند سرعتشان را با سرعتی که مورد نیاز هنر است یکی کنند، در شغلش شکست خواهد خورد. او گفت: «آنها به کسی نیاز داشتند که بهشان اجازه بدهد برای یک چیزی اینقدر زمان صرف کنند. یک نفر باید قوانین و مقرراتی جدید و متفاوت از قوانینی که کل زندگیشان شنیده بودند به آنها میداد.»
برخی ژانرهای هنر به صراحت محدودیتهای زمانی به مخاطبان خود تحمیل میکنند: مثلاً وقتی به تماشای اجرای اپرای ازدواج فیگارو یا تماشای فیلم لارنس عربستان میروید، چارهای ندارید جز این که بنشینید و بگذارید تئاتر یا فیلم تمام شود. اما برخی ژانرها، از قبیل نقاشی، نیازمند محدودیتهای بیرونیاند، چون خیلی راحت است که به خودتان بقبولانید بعد از چند ثانیه "نگاه کردن" به نقاشی، واقعاً آن را "دیدهاید". برای همین، رابرتس به منظور منع دانشجویانش از عجولانه انجام دادن تکلیف باید خودِ "عجولانه انجام ندادن" را یکی از تکالیف دانشجویان قرار میداد.
او خود نیز این تمرین را با یک نقاشی به نام "پسری با سنجاب"، اثر هنرمند امریکایی "جان سینگلتون کاپلی"، انجام داد (در این نقاشی پسربچهای با یک سنجاب نشان داده میشود). رابرتس بعدها نوشت: "نه دقیقه طول کشید تا ببینم حالت گوش پسر دقیقاً شکل طوق شکم سنجاب است و کاپلی سعی داشته نوعی ارتباط بین بدن انسان و حیوان نشان بدهد... قشنگ ۴۵ دقیقه طول کشید تا فهمیدم چین و چروکهای به ظاهر تصادفی پردهی پسزمینه در واقع بازتاب گوش و چشم پسر بچه است."
دربارهی این نوع صبر ناشی از تلاش برای مقاومت در برابر میل به عجله کردن هیچچیز انفعالی یا حاکی از تسلیم وجود ندارد. برعکس، این نوع صبر فعال و تا حدی نیازمند آگاهی و حضور جسمی و فیزیکی نیز هست و مزایایش، همانطور که در ادامه خواهیم دید، فراتر از اکتساب درک هنری است. اما فقط محض اطلاع، وقتی موبایل و لپتاپ و سایر حواسپرتیها دور از دسترس شما و در بخش حراست موزه است و سه ساعت روی صندلی تاشوِ کوچکی در موزه هنر هاروارد مینشینید و تابلوی تاجران پنبه در نیواورلئانِ اِدگار دگا را تماشا میکنید میدانید چه اتفاقی میافتد: چهل دقیقهی اول با خودتان فکر میکنید این چه غلطی بود که کردید. یادتان میآید - اصلاً چطور ممکن بود فراموش کنید - که چقدر از گالریهای هنری متنفرید، مخصوصاً جماعتی که به گالریها میآیند و باعث جوّ کسلکننده و بیروح گالریهای نقاشی میشوند. به عوض کردن نقاشیای که انتخاب کردید و اکنون به نظرتان به شدت حوصله سر بر است (تصویر سه مرد را نشان میدهد که در اتاقی نشستهاند و توپهای پنبه را بررسی میکنند) فکر میکنید و به نقاشی دیگری همان نزدیکی نگاه میکنید که ظاهراً تصویر چندین روح کوچک است که در حال شکنجه شدن در جهنماند. اما بعد به اجبار با خود اعتراف میکنید که از اول شروع کردن و نقاشی جدیدی انتخاب کردن دقیقاً به معنای تسلیم شدن در برابر همان بیصبریای است که اینجا آمدهاید تا مقاومت در برابر آن را یاد بگیرید؛ تلاشی برای به دست گرفتن کنترل تجربهتان دقیقاً از راهی کـه از آن اجتناب میکنید، بنابراین صبر میکنید. کجخلقی جایش را به خستگی و بعد به اعصابخُردی و بیقراری میدهد. زمان آهسته میشود و نمیگذرد. از خودتان میپرسید که یک ساعت گذشته یا نه اما وقتی ساعتتان را نگاه میکنید، میبینید فقط هفده دقیقه گذشته است.
حول و حوش دقیقهی هشتاد، بیاینکه متوجه شوید کِی یا چطور تغییری رخ میدهد. سرانجام دست از تلاش برای فرار از گذر بسیار کند و آزاردهندهی زمان بر میدارید و آزار و اعصاب خردکنی از بین میرود و دگا شروع میکند به فاش کردن رازهایش برای شما حالات ظریف نگاه دقیق و غمگین چهرههای سه مرد که یکیشان - برای اولین بار به درستی متوجه میشوید - تاجری سیاهپوست در محیطی است که بقیه سفید پوستاند. همچنین سایهای مرموز میبینید که تا به حال متوجهش نشده بودید؛ انگار شخص چهارمی بیرون از منظره دارد تماشا میکند و یک خطای دید جالب میبینید که، بسته به اینکه چشمهایتان دیگر خطوط نقاشی را چطور تفسیر کند، یکی از مردها میتواند کاملاً جامد به نظر برسد یا شفاف مانند یک شبح. طولی نمیکشد که تمام صحنه را با تمام جزئیاتش جلوی چشمتان میبینید رطوبت و حس هراس از فضای بستهی آن اتاق در نیواورلئان صدای ترق و توروق تختههای کف اتاق، طعم گردوخاک موجود در هوا.
تغییر درجهدو رخ داده است اکنون که از تلاشهای بیهوده برای تحمیل سرعت تجربه تان دست برداشتهاید، تجربهی واقعی آغاز میشود. و کمکم منظور رابرت گرودینِ فیلسوف را در توصیف صبر همچون تجربهای "محسوس و تقریباً خوردنی" درک میکنید. صبر تجربهای محسوس و خوردنی است. انگار به اوضاع و شرایط نوعی حالت جویدن میبخشد (واژهها گویای آن نیست، ولی واژه ی بهتری برای توصیف آن وجود ندارد) که میتوانید دندانتان را درونش فرو کنید. پاداش شما برای دست کشیدن از توهم کنترل سرعتِ جهان دستیابی به حس واقعی سوار بودن بر جهان پیرامون است یا به قول بریتانیاییها حسابی چسبیدن به زندگی.
به تماشا و انتظار نشستن
رواندرمانگری به نام ام.اسکات پِک در کتابش جادهی کمگذر، تجربهای دگرگونکننده از تسلیمشدن در برابر سرعت جهان پیرامون را بازگو میکند؛ تجربهای که تأکید میکند صبر فقط روشی آرامشبخشتر و اکنونمحورتر برای زندگی نیست، بلکه مهارتی مفید و اکتسابی است. پک توضیح میدهد که تا سی و هفت سالگی خود را "احمق مکانیکی" مینامید: فردی که در تعمیر لوازم خانه ،ماشین، دوچرخه و مانند اینها کاملاً بی دست و پا بود. بعد یک روز به یکی از همسایههایش برخورد که مشغول تعمیر کردن ماشین چمنزنی خود بود. ایستاد تا او را تحسین کند. «واقعاً تحسینت میکنم من که هیچ وقت نتونسته م این چیزها رو تعمیر کنم!»
همسایه پاسخ داد: «واسهی اینه که روش وقت نمیذاری.» این جمله در ذهن پک ماند و رفت روی اعصاب و روانش. چند هفتهی بعد، وقتی ترمزدستی ماشین یکی از بیمارانش خراب شد، این جمله دوباره در ذهنش زنده شد. او مینویسد که معمولاً در گذشته با وقوع چنین اتفاقی بلافاصله، بیاینکه هیچ ایدهای داشته باشم، الکی با سیمها ور میرفتم و بعد بدون هیچ نتیجهی سازندهای دستهایم را به نشانهی تسلیم بالا میآوردم و میگفتم "کار من نیست!" اما این بار حرف همسایه را به یاد آورد:
روی زمین زیر صندلی جلوی ماشین دراز کشیدم. بعد بدون عجله جایم را راحت کردم. بعد از این که جایم درست شد، وقت گذاشتم تا نگاهی به وضعیت بیندازم... ابتدا تمام چیزی که میدیدم پیچاپیچ گیجکنندهای از سیمها و لولهها و میلهها بود که کارشان را نمیدانستم. اما به تدریج، بدون عجله، توانستم تمرکزم را روی سازهی ترمز متمرکز کنم و مسیرش را پیدا کنم. و بعد برایم آشکار شد که یک چفت مانع آزاد شدن ترمز شده بود، بهآهستگی این چفت را بررسی کردم تا فهمیدم که اگر با نوک انگشتم فشارش دهم، راحت حرکت میکند و ترمز آزاد میشود. و همین کار را کردم. با یک حرکت ساده و یک ذره فشار نوک انگشت مشکل حل شد. من مکانیک استادکار شده بودم!
نتیجهگیری پک در اینجا - اگر حاضر باشید حس ناخوشایند ندانستن را تحمل کنید، معمولاً یک راه حل خود را به شما نشان خواهد داد - اگر فقط توصیهای برای تعمیر کردن ماشین چمنزنی و اتومبیل بود هم خیلی مفید میبود. اما نتیجهگیری بزرگترش این است که این موضوع بر تقریباً همهچیز در زندگی اطلاق میشود: از کارهای خلاقانه و مشکلات روابط عاشقانه گرفته تا سیاست و بچهداری. آنقدر از سرعت حرکت جهان پیرامون احساس ناراحتی میکنیم که وقتی به مشکلی بر میخوریم دوست داریم با سرعت هر چه بیشتر به سمت راه حل بدویم - هر راهحلی فرقی ندارد تا وقتی بتوانیم به خودمان بگوییم داریم "با مشکل مواجه میشویم و حلش میکنیم" و احساس کنیم کنترل اوضاع را در دست داریم. به همین ترتیب، به جای اینکه بنشینیم و به حرفهای همسرمان گوش دهیم قاتی میکنیم چون صبر کردن و گوش دادن به حرف او باعث میشود (بحق) فکر کنیم که کنترل موقعیت در دست ما نیست یا بیخیال کارهای خلاقانه یا روابط عاشقانهی نوپا میشویم، چون بیخیال کردن راحتتر از صبر کردن و دیدن چگونگی پیش رفتن اوضاع در آینده است. پک از یکی از بیمارانش، که تحلیلگر مالی موفقی بود، یاد میکند که همین رویکرد عجولانه را در تربیت فرزندانش پیش گرفت. «یا اولین راهکاری را که ظرف چند ثانیه به ذهنش میرسید انجام میداد - مجبورشان میکرد صبحانه بیشتر بخورند یا زودتر میفرستادشان که بخوابند - بدون توجه به این که اصلاً چنین راهکاری ربطی به مشکل دارد یا نه یا اینکه دست از پا درازتر میآمد به مطب من و میگفت "کار من نیست، چه کار باید بکنم؟"»
«چالش هفته» پیش از این:
یادداشت پیشین:
یادداشتهای پیشنهادی:
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
⚖ قانون! ⚖
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به آنولین (نامه 3)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: نارنیایی در پس کمد