یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
?یا وعدنا الصادق یا صادق الوعدی?
انتظار، واژه ای که سالهاست فقط یک نام را یدک میکِشد.هفت سین های زیادی پهن و اندکی بعد جمع شد. نوروز های زیادی آمد و رفت،
بهار، تابستان، پاییز، زمستان، همه ی فصل ها به انتظار و امید دیدار او گذشت.
الهی عظم البلا گفتیم.
برای سلامتی اش اللهم کن لولیِّک خواندیم
پای دیگ های نذری آش و شله زرد به یادش بودیم
عصر های جمعه دلتنگی هایمان دوبرابر شد
محرم های زیادی را پای روضه های جدش اباعبدالله الحسین «ع» گذراندیم
فاطمیه را داغدار مادرش بودیم
نیمه شعبان هر سال به دل وعده ی آمدنش را دادیم
تمام جمعه ها به نام و یادش گذشت
عزیزی گفت : شاید این جمعه بیاید، شاید
تمام جمعه های کودکی گذشت
جمعه های جوانی گذشت
گرد پیری بر چهره ی تک تک مان نشست و ما هنوز در انتظاریم
شب های قدر اول ظهور ایشان را خواستیم
زیر باران
روی سجاده
گوشه ی مسجد
لابه لای جمعیت
به وقت خستگی، دلمردگی، فرسودگی، تمام این سالها ایشان را خواستیم.
یادش بخیر، اولین نامه ای که برایشان نوشتم را یادم هست. روز های شیرین ده سالگی، خانم معلم موضوع انشاء را پای تخته نوشت. «نامه ای به امام زمان «عج»، و ما یاد گرفته بودیم، ندیده برایش نامه بنویسیم، ندیده دوستش بداریم، ندیده، دلتنگش شویم.
به صفحه سفید دفتر خیره بودم و برای شروع یک نامه ی پرو پیمان، مردد و خجالت زده، هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید و نمیدانستم چگونه نامه را آغاز کنم.
به سراغ برادرم رفتم و گفتم : باید برای امام زمان «عج» نامه بنویسم و من هنوز یک سلام ساده را هم ننوشتم. خوب به خاطر دارم، برادرم گفت : نامه را با این جمله آغاز کن « در ذهن کوچک من نمیگنجد که شما را توصیف کنم» انگار همین یک جمله جرقه ای بود برای تمام درد ودل ها و حرف های ناگفته ای که درون قلب کوچکم وجود داشت. میان تمام حرف هایی که در نگاه مادر، میان دست های رو به دعای پدر هنگام نماز، میان تمام العجل هایی که شنیدم. میان شعر آغاسی، میان و عجل فرجهم هایی که بعد هر صلوات خوانده میشد. میان تمام جشن های باشکوه نیمه ی شعبان، میان هر آنچه که از ایشان شنیدم. به روی کاغذ آوردم.
مادرم گاهی از فرط دلتنگی، خسته از بی عدالتی، ظلم، ریا، باخودش زمزمه میکند : پس تو کی می آیی؟
خوب میدانی چه بر ما گذشته و میگذرد.
خوب میدانم که هیچ وقت شیعه ی واقعی نبودم و نیستم. شاید به قول شهید مطهری، مُحب شما و خاندان بزرگ شما بودیم، اما یک پیرو راستین، یک انسان آگاه، یک مومن واقعی هرگز نبودیم.
اصلا نمیدانم در این سالهایی که از خدا عمر گرفتم کی باعث شادی شما شدم، اصلا شده یک بار ازمن راضی باشید؟ شده یکبار کاری انجام داده باشم که شما خوشحال شده باشید، بعید میدانم.
اما مهر و محبت شما هیچ وقت بعید نبود. بارها نامتان را تکرار کردم، بارها شما را واسطه قرار دادم و بارها جواب خدا به خواهش و دعاهایم مثبت بود.
دوستتان دارم همین را میدانم.
و میدانم که میدانید، حال دنیا خوب نیست. حال مردم این دنیا خوب نیست. اصلا بلد نیستیم زندگی کنیم.
بیا، بیا و یادمان بده، چگونه میشود انسان بود . چگونه میشود خندید، چگونه میشود گذشت کرد. چگونه میشود مِهر را تقسیم کرد. چگونه میشود اشک را زدود. چگونه میشود همدل و همصدا بود. چگونه میشود دنیا را آباد کرد.
بیا، باور کن دنیا حالش خوب نیست. دنیا با تمام آسمان خراش های باشکوهش، با مردمان به ظاهر زیبایش، با ثروت های بی شمارش، یک قصر افسرده است. یک قصرافسرده، که یک شاه میخواهد. یک فرمانروا میخواهد. شاهی به زیبایی، به رشادت، به شهامت، به پاکی و عدل ورزی، به معصومیت شما...
این قصر ویرانه شما را میخواهد.
نه رزهای هلندی، نه آبشارنیاگارا، نه اهرام مصر، نه دیوار چین، نه تخت جمشید، هیچ چیز این قصر دیگر جذابیت ندارد. بیا، برگرد و جاذبه را معنا کن.
برگرد و حق ما رابستان.
برگرد و چهره ی کریه عصیان و ظلم را محو کن.
برگرد و شادی را، عشق را، امید را، عدالت را جاودانه کن.
ما گاهی به خودمان به همه دروغ میگوییم. ما یاد گرفتیم خودمان را فریب دهیم. اما همیشه ته دلمان اعتراف کردیم این زندگی چیزی کم دارد. ما شما را کم داریم. پس برگرد.
سالهاست که نیت میکنیم و حافظ تکرار میکند
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
امسال بهاری دیگر در راه است. و انتظار ما هنوز پابرجاست.
چند روزی مانده به ماه مبارک رمضان و انتظار ما هنوز دست نخورده مانده است.
لحظه ی تحویل سال باز هم دست بر دعا برای آمدنت دعا میکنیم. هرسال زمزمه میکنیم «یا محُوِّل الحَولِ والاحوال...حوِّل حالنا الی أحسن الحال»
گمان میکنم که «حَوِّل حالنا...» فقط با آمدن شما اتفاق بیفتد.
سال میرود که نو شود و بوی عید به مشام میرسد.
رمضان نزدیک است.
دو بهار از راه رسیده اما دنیا هنوز در نبود شما به خزان میماند. بیا و بهار را جاودان کن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرستنده و گیرنده یکیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته (چالش ۲۳ : نجات یک داستان!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش اسم و رسم ( من افتخار آفرین )