شرح این روزهایم

حسرت یا پشیمانی؟!

بی بی همیشه میگفت توی رفتن پشیمونیه و توی موندن حسرت من همیشه پشیمونی رو انتخاب میکردم که لااقل انجام داده باشم اون کار رو و بگم دیدی نشد؟ اینبار اما پشیمونی رو انتخاب کردم البته انجام کاری که نه خانوداه میرفتن شاید بشه گفت سفر و هر چقدر سعی کردن وسوسه ام کنن راضی نشدم و نرفتم و الان دقیق نمیشه گفت پشیمونم اما حالم خوب نیست نه نه اشتباه نکنین اصلا دلتنگ نیستم درسته که میخواستم نرن اما چه کنیم دیگه رفتن، و میدونم که وقتی برگردن دلم برای این روزا تنگ میشه فقط کلافه ام از اینکه نمیتونم به برنامه هام برسم از اینکه تنهام نمیزارن تنهایی مطلق خیلی بهتر از حضور نصفه و نیمه ی آدماست خسته ام از اینکه مجبورم به تمام روش هایی که بلدم قسم بخورم که سیر شدم اما همچنان مجبور باشم غذا بخورم که ثابت کنم تعارف نمی‌کنم پریشونم از اینکه هر شب دغدغه ی اینو داشته باشم که حالا کجا بخوابم دقیقا؟ یه شبم تونستم مامان بزرگ رو دور بزنم و خونه تنهایی خوابیدم?البته الان بعد هفت روز خیلی نسبت به اویل بهتر شده چون زمان شام و نهار رو میدونم و فقط همون موقع از خونه میزنم بیرون بعدشم برمیگردم کلید ميندازم میرم تو اتاق کولر رو روشن میکنم و میخزم زیر پتو!

دیروز سر نهار مامان بزرگ تازه چشمش به ناخنام افتاد و افسوس خورد(چشم چرخوندم خدایا شروع شد) شروع کرد نصیحت و اگه میخوای باهات حرف بزنم کوتاه میکنی! خداروشکر که قراره برم خونه ی اون یکی مامان بزرگ و منتفیه??البته دو دلم اونجا نزدیک خونه نیست که کلید بندازم برم خونمون غذاهای من در آوردی درست کنم و مستقل بودن رو تمرین کنم همش مجبورم ور دل مامان بزرگ باشم هر چند خیلی باهاش راحتم کلا به طرز عجیبی با اون احساس صمیمیت بیشتری دارم:) البته اینم بگم اونم با ناخن بلند مشکل داره منتها نمیتونه چیزی بگه دهن باز کنه میگم : مال دخترتو دیدی ناخنای سگیشو؟

ناخنای سگیش?
ناخنای سگیش?

شبِ بیداری

روی تشک دراز میکشم (چقدر دلم برای شبای این شکلی تنگه تشک ها کنار هم تا جایی که کل اتاق بشه پر از تشک)عمو دورتر از من گوشی به دست مشغولِ بازیه?جای بقیه پهنه ولی خبری ازشون نیست با حرص میگم : خاموش کنم لامپ رو؟ سرش رو بلند میکنه : بچه بازیا چیه؟ کلاس چندمی توو؟

+چه ربطی داره؟!خوابم نمی‌بره خوب.

راهکار مسخره اش رو برای بار هزارم عرضه میکنه : برو زیر پتو

+آیا با واژه ایی به نام "گرما" آشنایی داری؟ و به روش فرخ نژاد توی گشت ارشاد ۲ مینالم:گرمهههه

گوشیم رو دست می‌گیرم کمی باهاش ور میرم غلت میزنم از بیکاری مشغول حرف زدن با عمو میشم و میخندم. نمیدونم چقدر میگذره که بالاخره رضایت میده به خاموشی ولی من غرق حرف زدن با مریم شدم.

مریم برام عکس می‌فرسته و من غبطه میخورم و میپرسم : اجازه دارم بهت حسودی کنم؟حسودی رو نگفت اما اجازه میده چندتا عکسا رو براتون بزارم?

با چشمای نیمه بسته تایپ میکنم :

امشب یه شب خاص برام بود که قطعا تو خاطرم میمونه و تو دفتر خاطراتم تبدیل میشه به یکی از یه بهترین ها از خندیدن از دست عمو و غر های همین الانش که میگه : یکی میگفت لامپ خاموش شه میخوابم،تا تو و اینهمه حس خوب؛با تموم قلبم ازت تشکر میکنم که هستی❤️


روزهای شیرین

اومدم خونه ی این یکی مامان بزرگم روزام قشنگ تر میگذره خیلی قشنگ همش با آیدام خاله ی هم سن و سال داشتن چقدر خوبه برام کلی خوراکی آورده هر چند سلیقه اش طبق معمول بده اما جرأت ابراز ندارم با هم حرف می‌زنیم راجب همه چی همه ی اتفاقاتی که تو دانشگاه براش افتاده آرایش می‌کنیم وقتی داره مژه هام رو ریمل میزنه میگه : مژه هات کوچیکه برو لیفتشون کن:/ منم که تحت تاثیر خوندن این پست قرار گرفتم میگم : چرا باید همه چی بلندترین باشه؟ تا کی؟ و چون پست رو براش خونده بودم میدونه راجب چی دارم حرف میزنم جوری نگام میکنه که ناخواسته فرار میکنم?خواب تا حدودی مسخره ام رو براش تعریف میکنم البته نه همشو فقط ده درصدش یعنی پاره شدن دستبندم با اینکه مامانم همیشه میگه خوابای من تعبیری ندارن چون نماز نمیخونم‌، تعبیرش رو میبینم همش میشه مال و ثروت از خریدن دفتر تا پارگی دستبند به طرز عجیب و معجزه آسایی تا شب از چهار جهت مختلف بهم پول یا یه چیز شبیهش میرسه آخرین بار آیدا با شگفتی می‌پرسه : اینو داییم بهت داد؟ امکان نداره... کلافه میگم : خوب همه منو دوست دارن بدبخت. با گریه ی الکی از مامان بزرگ میپرسه : دعایی چیزی نیست همه دوست داشته باشن؟

از تعبیر خوابم فقط یه مورد مونده :

دلم برای خانوداه ام تنگ نیست باشه بابا فقط یه کوچولو برای بوسیدن خواهرم