خانه ویران

اشنای غریبه من

در اسارت تو بودن برایم آزادی محض بود؛ چون در قفسم را باز گذاشته بودی در قفست میماندم

می ماندم چون ماندن را دوست داشتم؛ کنار تو ماندن را دوست داشتم

وقتی با تو بودم میله هایی قفس برایم دیواره چوبی کلبه ای گرم بود؛ آشیانه ای عاشقانه

اسارت زیبایی داشتم؛ من در اسارت دستانت نبودم اما در اسارت قلبت بودم

مشت هایت را باز میکردی بروم و من هر بار مصرانه دست هایت را بغل میکردم

انگاری عمری در غربت بودم و حالا وطن یافتم

همان قدر زیبا و غرور آمیز بود؛ احساس تعلق میکردم

گمان میکردم کسی هست که در ورای پوست و گوشت

قلبم را لمس کرده؛ پاکی نیتم را دیده

همه معتقد بودن که عاشق نمیشوم؛ که از سنگم؛ اما او باور داشت

میگفت مهربانی و غم خواری را در دلم دیده

مرا رقیق القلب خطاب میکرد؛ آنقدر برایم شیرین بود که حتی اگر قاصب بودم

باز دلم نرم میشد و رام میشدم

او میگفت زیبایی؛ من باور میکردم و پریچهر میشدم

او میگفت و من میشدم. معاشقه ای ستودنی

مپرسید خوبی ؟ مگر میشود او بپرسد و من خوب نشوم

دنیا را در او میدیدم. مردی دریا دل..متانت را از رفتارش میخواندم

انگاری سنگین ترین وزنه های دنیا در قلبش بود

حتی کوه ها جا به جایش نمیکرد؛ در کلامش اعتماد و صلح جاری بود

از عشق نجوا میکرد

زیبا بود؛ به زیبایی غروب خورشید

به زیبایی اقیانوسه آبی..خاکه باران خورده..آسمان قرمزه زمستان

اندازه تمام قشنگی های دنیا زیبا بود

خیلی زیبا بود...

اما بود

بود!

آشنا ترین غریبه من..نزدیک ترین دوره من..شیرین ترین تلخ من..ویران ترین خانه من

دوستت داشتم.