در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
لیموخان: گربه طمع کار
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام.
قبل از هرچیزی، ۲ نکته:
- هدف از این انتشارات اینه که جمله یا متن کوتاهی اولش آورده بشه و بعدش هم یکم کوتاه راجبش حرفهایی زده بشه و یه سری سوالها پرسیده بشه و...
- تشکر از خانوم خالقی محترم که کمک کردن و این عبارتِ زیبای «زیردریایی ذهن» رو به عنوان اسم برای این انتشارات، ساختن.
این داستان: گربهٔ طمعکار
میگن محمد بن احمد بغدادی یه گربهای داشته و هر روز هم بهش گوشت میداده. یه روز اون گربه رو توی یه خانهای میگیرن و میکُشنش، پوستش رو هم پر از کاه میکنن و از در یه «کبوترخانه» آویزانش میکنن.
این محمد بن احمد هم از اون طرفا میگذشته و گربهء بیچارهء خودش رو دید که به اون حالت آویزان شده بود. توی این حال میگه:
اگر بدان قدر گوشت که به وی میرسید قناعت کردی، این بلا به وی نیامدی؛ اما چون در دام طمع بماند، جانش در مضراب اضطراب، خسته گشت!
تا عالمیان بدانند که مذلت طمع و عترت قناعت، چند است!
منبع: جوامع الحکایات / ۲۸۵.
این رو که خواندم یاد «لیموخان» افتادم.
معرفی نکردم، این شما و این هم لیموخانِ بزرگ، گنده لاتِ گربههای تمام محلههای کرمانشاه:
این پدرسوخته یکی از گربههایی هست که یک سال و نیمی میشه (از قبل از کرونا) که حیاط خانهء ما رو به عنوان زیستبوم انتخاب کرده و در کنار «ملوسخانوم» همسرش و ۳ تا بچه که تازه چند روز پیش به دنیا آمدن و هنوز اسم ندارن، به زندگیِ نه چندان پر از هیجانش ادامه میده.
یعنی عملاً این لیموخان ۸۰ درصد از روز خوابه و ۱۰ درصد هم عصرها خودم اگه وقت داشته باشم باهاش بازی میکنم که یه تکانی به خودش بده و ۱۰ درصد دیگه هم معلوم نیست کجا غیبش میزنه.
از عجایب این لیموخانِ ما اینه که شباهت زیادی به این گربهء طمعکارِ حکایتِ بالا داره.
چند شب پیش ساعت تقریباً یک شب، آقای «انبار»، همسایهء تقریباً ۶۵ سالهء سمت چپ ما، زنگ در رو زد و گفت «میشه به آقا سهیل بگید بیاد؟» و بابا هم به من گفت و من رفتم پیشش ببینم چه میگه.
- سلام آقای انبار، بفرمایید، چیزی شده؟
- سهیل وجداناً بیا این اژدهایی که بزرگ کردی رو بردار ببر.
- اژدها؟؟؟
- منظورم همین گربه زرده هست دیگه.
- از کجا بردارم آقای انبار؟!
- یه لحظه در رو باز کردم بیام توی حیاط که دیدم این سریع رفت تو خانه و الان هم زیر کابینتهای آشپزخانه برای خودش دراز کشیده و هرکاری میکنم از جاش تکان نمیخوره.
- به خاطر اینه که احتمالاً دنبالش کردید و ترسیده که از جاش تکان نمیخوره.
- من نمیدانم، فقط این نصفهشبی این رو بردار ببر بیرون وجداناً.
- باشه درستش میکنیم انشاءالله.
من هم خندم گرفته بود و با تعجب رفتم و دیدم بله لیموخان برای خودش اونجا دراز کشیده و هرکاری هم کردیم بیرون نیامد. خلاصه آخرش مجبور شدیم شلنگ آب رو وصل کنیم و حسابی خیسش کنیم و خوشبختانه جواب داد و عین موش آبکشیده فرار کرد و رفت توی حیاط خودمان.
خلاصه این وسط آقای انبار هم حسابی به لیموخان و خودش (چون خودش هم بهش گوشت میده هر روز) فحش داد که اینجا سانسور شد.
حالا این حکایت رو که خواندم، یاد لیموخان افتادم و پیش خودم گفتم «آخرش تو هم احتمالاً به دستانِ آقای انبار به دار آویخته میشی اگه این روداربازیها و طمعکاریهات رو کنار نزاری».
ولی واقعاً قناعت یعنی چه؟
یعنی چه چیزی باعث میشه که یه آدم «قانع» بشه و دیگه چیز بیشتری نخواد؟
دنیا و «تمدنی» که توش داریم زندگی میکنیم، مخصوصاً تحت تاثیرِ فرهنگِ پوچ و خالیازخدا و پر از شهوت و حیوانی و خوکیِ غرب، عملاً با قناعت کاملاً بیگانه هست. اصلاً چه معنی میده که آدم «دیگه نخواد»؟ اینهمه کتاب و فیلم و داستان و سریال و موسیقی و غیره دارن هر روز و هر لحظه به ما میگن «بیشتر بخواه». چطور توی اینجور جَو و محیطی میشه آدم قناعت یادبگیره؟
پدر و مادر من ۳۰ سال پیش ازدواج کردن و تازه بعد از ۲۰ سال زندگی تانستن خودشان خانه بخرن. ولی ما جوانهای امروزی چطور؟ انتظار داریم همه چیز از اولش حاظر باشه. چرا؟ چون از اساس تبدیل شدیم به یه سری موجوداتِ پرتوقع و زیادهخواه ولی در عین حال، تنبل و سُست و بیاراده و ضعیف.
از یه دید دیگه هم اگه بخوایم بهش نگاه کنیم، «قانع بودن» خیلی ربط داره به جهانبینیِ یه آدم. یعنی اگه یه انسانی عملاً اعتقادی به خدا و پیامبرهاش و امامها (علیهمالسلام) و آخرت و بهشت و جهنم نداشته باشه (که خیلی از ما اگر هم در ظاهر چیز دیگه ای بگیم، ولی در عمل همینطور هستیم و اعتقاد واقعی نداریم) و اعتقاد قلبیش این نباشه که «این دنیا جای ماندن نیست»، اونوقته که دیگه چیزی به اسم قناعت معنی پیدا نمیکنه. یعنی قانع باشه که چه بشه؟ از دید اون آدم، با مُردن، همه چیز تمام میشه و «اگه نخوری میخورنت» و تا وقتی زندهای پس باید تا اونجا که میتانی از بقیه جلو بزنی و هی چیزای مختلف بدست بیاری و هر روز هم طمعکار تر بشی.
ولی وقتی کسی اعتقاد داشته باشه که با مردن همه چیز تمام نمیشه و یه دنیایی بعد از این دنیا هست که اصل کاری هم همون دنیاست، خیلی چیزها معنیشان عوض میشه و یجورایی «دید» آدم هم عوض میشه. مثل خیلی از علمای بزرگِ دینی که با حداقل ها زندگی کردن (و میکنن) و اسیر و بردهء طمع نشدن و نمیشن. البته فقط در اسلام نیست که راجب قناعت صحبت شده. اگه مطالعه کنید، خیلیهای دیگه هم راجبش صحبت کردن که من اینجا نمیخوام وارد بشم.
خلاصه اینکه واقعاً اگه آدم از یه جایی به بعد دیگه قانع بشه، آرامشش هم بیشتر میشه. چون آدمی که دائم یه چیزایی رو میخواد که هنوز نداره، هیچوقت هم تا وقتی به اون چیزها نرسیده، آرام نمیشه. این درسته که بالاخره انسان باید توی زندگیش به یه سری چیزها هم برسه. مثلاً اینکه یه منبع درآمد داشته باشه، یا چیزای «ضروریِ» دیگه، ولی وقتی دقیق به خودمان نگاه کنیم، میبینیم که خیلی از چیزایی که انسانها دنبالشان میرن، ضروری نیستن و بیشتر از همون «آرزوهای دور و دراز» هستن که در دین خودمان هم خیلی نهی شده.
البته همون «تمدنِ نکبت و خوکیِ» غرب هم که تحت سلطهء صهیونیستهای ضدِ خدا داره اداره میشه، هر روز داره با فیلمها و سریالها و موسیقیها و رسانههای مختلف و غیره، تلاش میکنه که ذهنهای ما از یادِ مُردن و اون دنیا منحرف بشه و بیشتر درگیر این دنیا بشیم و فکر کنیم که «همیشه هستیم و همیشه هم وقت داریم» و با این افکار و عقایدِ اشتباه، جوانی و عمرهای خودمان رو هم با آرزوها و رویاهای دور و درازی که ۹۹٪ هم بهشان نمیرسیم، هدر بدیم.
آیا قانع بودن توی این دنیایی که داریم توش زندگی میکنیم، کار سادهای هست یا سخت؟ من میگم هر دوش، هم سخته هم آسان.
ولی برای چه کسی ساده و برای چه کسی سخت؟
مخلص،
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساعت شنی و زندگی: برای تو هم واضح تر داره میشه؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
طوفانی
بر اساس علایق شما
ویرگولاوا! (از حرفایی که تو دلت پنهونه میترسم!)