یک رهگذر
یک رهگذر
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

آن 32 ثانیه ترسناک


بعد از ظهر تابستانی، در راه برگشت به خانه، به چراغ قرمزی میرسم.

سی و دو ثانیه مانده که چراغ سبز شود.

به اطراف نگاهی می کنم. پیرزنی که کمرش چنان تا شده که با گونیای 90 درجه برابری می کند. کیسه ای در دست دارد و التماس عابرین و رانندگان می کند که از او خرید نمایند. چه در کیسه دارد؟ دستمال جیبی و لیف و مشتی چیزهای بی ارزش که اگر همه را هم یکجا از او بخری، بعید است بتواند با پول آن روز را به شب برساند.

این اولین و آخرین صحنه از این دست نیست که در شهرمان میبینیم.

واقعا طی این شصت یا هفتاد یا بلکه هم هشتاد سال چه بر سر این زن آمده که به این روز افتاده؟

همسر داشته؟ همسرش کار نمی کرده؟ مال و اموالشان به تاراج رفته؟ اصلا مال و اموالی داشتن؟ بیمه، بیمه نداشتن؟ بچه ندارن؟ یا دارن اونها هم از اینها بدتر اوضاعشون؟ نمیدونم ...
ما پیر و فرتوت میشیم اوضاعمون چی میشه؟

چراغ سبز شد.

این 32 ثانیه، سی و دو ثانیه ترسناکی بود.

امیدوارم عاقبت خودمون و خانواده هامون به خیر بشه.

شهرعاقبتداستانقصهآینده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید