هوا که سرد می شود، از همان اواسط مهر ماه، خاطرات دوران جوانی در ذهنم موج می زند.
پاییز فصل شروع تکاپو و شلوغی بود. شروع سال تحصیلی و فرصت های بسیار برای دیدن دوستان و بودن در جمعشان و تفریح و گشت و گذارهای بعد از کلاس.
تراکم خاطرات پاییزی و زمستان هم از همین جا نشأت می گیرد.
یادش بخیر که دغدغه ای نداشتیم و چیزی که زیاد داشتیم وقت بود. تازه ساعت چهار و پنج بعد از ظهر که می شد، برنامه ریزی هایمان شروع می شد.
وسط هفته، عصر پاییز، که زود هم تاریک می شد میرفتیم دربند و درکه و ...
نه که فکر کنید تا همان میدان و کافه های اول مسیر، نخیر! میرفتیم تا دو سه پیچ بالاتر.
الان رو نمیدانم، ولی آن موقع ها را یادم هست که کافه های دو سه تا پیچ بالاتر هم باز بودند.
توی اون هوای سرد پاییزی، که بالای مسیر درکه و دربند، هوا سردتر هم می شد. چای داغ روی تخت کافه می چسبید. میدانم که چای چسبیدنی نیست، غلط نگارشی نگیرید لطفا.
یکبار که بالای مسیر دربند رفته بودیم، یک کافه در محوطه جلوی در که شبیه به نیمچه حیاطی هم بود، یک بشکه فلزی بزرگ (از این بشکه های به اصطلاح 220 لیتری) داشت، که روی بدنه بشکه چندین سوراخ ایجاد کرده بود و داخلش چوب و هیزم و اینجور چیزها ریخته بود و آتش زده بود. شده بود یک بخاری.
جذابیتش فقط در حرارت و گرماش در آن سرما نبود. روشنایی و رقص نور آتش از بین سوراخ های روی بشکه، کنار موزیک جذاب سرخپوستی که آن روزها تازه نوار کاستش را خریده بودم و برایم تازگی داشت، آلبوم Sacred Spirit که ترجمه شده بود روح مقدس.
چه فضایی خلق شده بود.
نیم ساعتی را دور این بشکه حلقه زدیم، تقریبا کسی با کسی حرف نمیزد. هدفون واکمن توی گوشمان بود، یا خیره به آتش و غرق در احوالاتمان.
آن زمان همه ما در سنین 20 تا 22 سال بودیم. کم دغدغه و کم سن و بدون فراز و نشیب زیاد در زندگی، و آنطور غرق در احوالاتمان بودیم که دلمان نمیخواست زمان بگذرد و مجبور شویم برگردیم پایین.
نمی دانم، نمی دانم اگر امروز باز هم دور آن آتش جمع شویم، با اینهمه دغدغه و گرفتاری و فراز و نشیب هایی که در زندگی داشتیم و داریم، حالات هر کدام از دوستان چگونه است؟
یادش بخیر