مجموعه نوشته‌های ع.ب
مجموعه نوشته‌های ع.ب
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دلم می‌خواهد دوباره زندگی کنم

دلم می‌خواهد دوباره زندگی کنم...

همه چیز از همین جمله شروع شد. از لحظه‌ای که دیدم این جمله جلوی نشسته و پا روی پا انداخته. ابرویش را کمی بالا داده و زیر چشمی به من نگاه می‌کند. فکر می‌کنم درست برداشت کرده بودم... از من جواب می‌خواست. خب! چه کنیم؟

کار دیگری از دستم ساخته نبود. جز اینکه خوب به او نگاه کنم. ببینم در صورتش، در شکل و ریختش ردپایی، سرنخی یا شاید راهنمایی پیدا می‌شود یا نه. در پی همین نگاه‌کردن‌ها و بالا و پایین کردن‌های زیاد کم‌کم مسائلی برایم روشن شد. مثلاً اینکه واقعاً حق با او است. دلم می‌خواهد دوباره زندگی کنم. و فهمیدم چه می‌شود که آدم این‌چنین چیزی دلش می‌خواهد... تو زمانی دلت می‌خواهد دوباره زندگی کنی که به خود می‌آیی و می‌بینی مدت زیادی است که از زندگی‌کردن فاصله گرفته‌ای. می‌پرسی چطور؟

خب، به من به کودکی‌ام فکر کردم. همان کلیشه‌های دوران کودکی... بازی‌ها... برنامه کودک‌ها... اسباب‌بازی‌ها... اما جدای از این کلیشه‌ها چیزهای دیگر هم بود. مثلاً پدرم همیشه به من می‌گفت: «مثل بَند تنبان کوتاهی!». چون اگر چیزی را می‌خواستم تا به دستش نمی‌آوردم آرام و قرار نداشتم. یا آن‌قدر اصرار می‌ورزیدم تا به دستش آوردم یا آن‌قدر تلاش می‌کردم تا در آخر آنچه می‌خواهم را بگیرم. دیگری این که به آن چه داشتم راضی بودم – البته به‌غیراز آن‌وقت‌هایی که به قول پدرم مثل بند تنبان بودم – از تمام اسباب‌بازی‌های تمام‌وکمال استفاده می‌کردم، خراب که می‌شدند به‌جای دور انداختنشان و سبک‌وسنگین کردنشان و گفتن این که اسباب‌بازی جان من دیگر به درد تو نمی‌خورم و باید راهمان را از هم سوا کنیم و مرسی به‌خاطر تمام لحظاتی که با هم داشتیم، سعی می‌کردم راه دیگری پیدا کنم که با آن‌ها به ماجراجویی بروم.

یا به آن دورانی نظر کردم که درگیر مادیات نبودم. البته که از بند مادیات نمی‌شود رها شد، باشد حق با شما زندگی هم خرج دارد، قبول اما این‌قدر غرق نبودم. تا حدی غرق که یادت برود کمی هم به سطح بیایی و از منظره لذت ببری. آخرسر هم کمی خوشحال بودی که «حداقل تلاشم را کرده‌ام» ولی لذت همین را هم از تو بگیرند. می‌پرسی چطور؟ این‌طور: «می‌خواستی نکنی».

جالب است. از این‌ها بگذریم. واقعاً جان کلام این اباطیل همین است. می‌خواستم زندگی کنم. آن هم با فونت درشت و خطی در زیرش. خدا را شکر فعلاً هم خبری از کمال نیست. راحتم چند صباحی از دستش. اما چطور؟ خب تا اینجای راه که به این طریق گذشت. باقی‌اش چطور بگذرد؟

کمی بیشتر بنویسم. خودم را پیدا کنم. مدتی است از آموزش و یادگیری هم عقب افتاده‌ام؛ بروم چند تا چیز جدید یاد بگیرم. شاید وقت مردن کمی لاشه‌ام سنگین‌تر شد. طبیعت هم را از یاد برده بودم. جای بسیار خوبی است برای تجدید میثاق با زندگی. کمی تعادل می‌آورد. کمی حقارتِ خوب. حقارت خوب؟ آری، از آن دست حقارت‌ها که می‌گوید: «هوی! فکر کردی کی هستی؟ تو هم آدمیزادیا! بی‌خیال! وا بده دیگه! نکنه تو از اونایی که فکر می‌کنن این‌قدر خاصن که بدبختیایی که سرشون میاد فقط مال خودشونه؟ نه عمو جون. خواب دیدی خیر باشه! فکر نکن اینقد نظر کرده‌ای! امثال تو فراوونه! یه چرخی بزنی صد تا مثل خودت می‌بینی.». این حقارت بدی نیست. همین حقارت را که یادت برود، زندگی را هم از یاد می‌بری...

پرت‌وپلا شد؛ ولی دوستش دارم. راستش را هم بگویم. این اولین گام بود. برای منی که دلم می‌خواهد دوباره زندگی کنم.

الباقی بماند برای بعد...

جستارداستاننویسندگیدل نوشتهنویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید