الف بیست سال دارد. دانشجوی فلسفه در دانشگاهی دولتی. مثل تمام هم سن و سالهایش و متفاوت از آنها. در دورهای از زندگی که همۀ هم سن و سالانش خودشان را به دست جریان زندگی سپردهاند، تا دیروقت به گشتوگذار و کافه گردی میپردازند، مشروب میخورند، سیگار میکشند و دختربازی میکنند، الف قدم میزند، کتاب میخواند، به باخ و بتهوون گوش میدهد و البته در کنار همۀ اینها هرزمان که فرصتش پیش بیاید مشروب میخورد و سیگار میکشد. زمانی بود که با خودش عهد بسته بود سمت اینجور چیزها نرود. حتی جزو آن دسته از بچهها بود که اگر از جایی رد میشد و فردی در حال سیگارکشیدن بود نفسش را حبس میکرد تا باقی دود سیگار وارد ریههایش نشود. اما این عهد خیلی وقت بود که شکسته شده بود. او مثل هم سن و سالانش سیگار میکشید و مشروب میخورد و از این نظر تفاوت با آنها نداشت. اما نسبت به آنها تفاوتهایی هم داشت. انگار بیشتر بارش بود. و این چیزی بود که دوستانش به او میگفتند. خودش اما این موضوع را حس نمیکرد. در حقیقت هر بار که به درون خودش نگاه میکرد چیزی نمیدید. سبک، تهی و توخالی.
روزهایش را با خواندن کتاب و قدم زدن در خیابانها و سیگار کشیدن میگذراند. اگر از آن روزهای خوبش میبود همراهی هم پیدا میکرد و بر حسب شخصیت و موضوعات مورد علاقۀ فرد همراهش شروع به گفت و گو میکرد. در روزهای بد فقط قدم میزد، چند نخ سیگار میکشید و به خانه برمیگشت. مثل روحی سرگردان. بیهدف و مقصد. البته گاهی روزهای طلایی نیز خودشان را نشان میدادند. این روزها تفاوت عمدهای با دیگر روزهایش نداشتند. در این روزها صرفاً میتوانست کمی بخندد. بیشتر کتاب بخواند. کمی احساس بودن کند و حال حوصلۀ رفتن به کافهای را داشته باشد. به جز این روزهای طلایی که بسیار نادر بودند باقی روزها خاکستری بودند.
در تمامی این روزهای خاکستری صرفاً به یک موضوع فکر میکرد. بودن. پیشازاین به موضوعات دیگری هم فکر میکرد. نه این که بخواهد؛ اما موضوعات دیگری گاهوبیگاه به ذهنش میرسید. اما از وقتی با روبرتو بولانیو ملاقات کرده بود تنها چیزی که در طول روز میتوانست به آن فکر کند بحث بودن بود. روبرتو را در کتابفروشی، تنها کتابفروشی شهر که آنقدر کتاب داشت که کسی بتواند به طور تصادفی کتابی را انتخاب کند، و پشت جلد کتابش دیده بود. اولین باری بود که روبرتو رو میدید. به اندازۀ کافی کتاب داشت. اما همهشان کتابهای فلسفی بودند و روانشناسش توصیه کرده بود مدتی سمت فلسفه نرود. برای همین به هیچ هدفی به کتابفروشی رفته بود تا رمانی بخرد. همینطور که نگاهش را روی عناوین کتابها میچرخاند چشمش به کتابی خورده بود. و بیهیچ دلیلی آن را از قفسه برداشته بود. آخرین غروبهای زمین اثر روبرتو بولانیو. رمان خوبی به نظر میرسید، البته دلیلی برای آن نداشت. شاید فقط از عنوان آن و یا طرح روی جلدش خوشش آمده بود. حتی پیش از آن اسم روبرتو را هم نشنیده بود.
بعدها وقتی کتاب روبرتو را برداشت تا آن را بخواند خندهاش گرفت. آخرین غروبهای زمین حتی رمان نبود. مجموعه داستانهای کوتاهی بود که روبرتو آنها را نوشته بود. بااینوجود راضی بود. حال و حوصلۀ رمانهای طویل و چند صدصفحهای را نداشت و دلش میخواست فقط چیزی بخواند و آن را تمام کند. برای همین داستان کوتاه گزینۀ خوبی بود. حتی این که روبرتو را نمیشناخت در نظرش نکتۀ مثبتی بود. میتوانست بدون هیچ شناخت از پیشی با روبرتو آشنا شود و ببیند او کیست و چه میکند.
داستانهای روبرتو در نظرش بسیار عجیب بودند. در داستانهای روبرتو خبری از جنگ، خدایان، میمونهای سخنگو، ملاقات با آفریدگار جهان و این دست موضوعات که غالباً شگفتآور تلقی میشوند نبود. برعکس، داستانهای روبرتو بینهایت ساده بودند. آنقدر ساده که پذیرفتنشان سخت بود. انگار عادت کردهایم که واقعیت همیشه باید بسیار پیچیده و درهمتنیده و غیرقابلدرک باشد. این جملهای بود که بعداً که کتاب روبرتو را تمام کرد به ذهنش رسیده بود. اما اوایل آشنایشان داستانهای روبرتو از عجیبترین داستانهایی بود که خوانده بود. نمیتوانست بفهمدشان. میخواند و تصورشان میکرد. به شخصیتها و حرفهایشان بارهاوبارها فکر میکرد و هر داستان را بارها میخواند؛ اما باز هیچچیزی درشان پیدا نمیکرد. اینجور مواقع در ذهنش بد و بیراهی به روبرتو میگفت. چون نمیفهمید قصد و هدف او از نوشتن آن داستانها چه بوده.
اما یک چیزی نظرش را جلب کرد. از داستانها و شخصیتهای داستانهای روبرتو احساس نبودن را دریافت میکرد. عادت داشت همیشه در کنار خودش تفسیر دیگران را نیز بخواند تا ببیند چه کسی تفسیر نزدیکتری دارد؛ اما انگار آدمهای زیادی روبرتو و آخرین غروبهای زمینش را نخوانده بودند. برای همین تنها خودش بود و تفسیر خودش. بعدها بسیار به این فکر کرد که شاید بهخاطر حال و هوای روزهایش آنچنان حسی از داستانهای روبرتو گرفته؛ اما هرقدر که داستانها را نمیفهمید از اینکه داستانها احساس نبودن را به او منتقل میکردند مطمئن بود.
برای همین غالباً در حال فکرکردن به بودن یا نبودن بود. روبرتو خالیاش کرده بود. بعد از آشنایی با روبرتو و ملاقاتکردن با شخصیتهایش که بهنوعی حس میکرد واقعی بودند، احساس نسبی بودنش را بهکلی از دست داد. ساعتها مینشست و به بدن خودش دست میکشید، خودش را نیشگون میگرفت، به درختان و آدمها و ماشینها نگاه میکرد. و هیچکدامشان برایش هیچ معنایی نداشتند. بودن هیچکدامشان را احساس نمیکرد و از همه بدتر بودن خوش را.
روزی در پارک، روی نیمکتی نشسته بود و به نبودن فکر میکرد. در میان درختان پسرک دستفروشی را دید که به او خیره شده. اول به او توجهی نکرد؛ اما به نحوی میتوانست سنگینی نگاه پسرک را حس کند. سرش را بهسوی پسرک گرداند و به او خیره شد. پسرک مستقیماً به او نگاه میکرد (یا حداقل او اینطور فکر میکرد). به عمق چشمهای پسرک خیره شد. میتوانست از درون چشمهای پسرک نوعی بودن را حس کند. اما چشمهای پسرک خالی بود. آنجایی از چشمهایش که منعکسکنندة بودن شیء تحت نظاره بودند خالی بود. انگار که پسرک به فضای خالیای خیره شده. سعی کرد کاری کند تا شاید بفهمد آیا واقعاً پسرک به او خیره شده یا این صرفاً فکر و خیال اوست. برای همین دستی برای پسرک تکان داد. هیچ. پسرک هیچ واکنشی نشان نداد. باز هم برای پسرک دستی تکان داد و این بار کمی محکمتر. و باز هم هیچ. باز هم پسرک تکان نخورد. انگار که واقعاً به فضای خالیای خیره شده بود.
به روبرتو و شخصیتهایش فکر کرد. به نبودن. و تمام وجودش را حس نبودن پر کرد. خودش را نیشگون گرفت. دردش گرفت. کمی آرام شد. کمی احساس بودن به وجودش برگشت.
پسرک دستفروش به سمتش حرکت کرد. احساس بودن بیشتری وجودش را پر کرد. پسرک داشت مستقیم به سمت او میآمد. درست به سمت آن نیمکتی که روی آن نشسته بود. و با هر قدمی که پسرک به سمت او برمیداشت بودن بیشتر و بیشتر در او شدت میگرفت. پسر به او رسید درست روی نیمکت کنار او نشست. اما هیچ واکنشی از خود نشان نداد. انگار که با تمام بودن خودش میخواست حضور و بودن الف را انکار کند. الف دلش میخواست مشتی بهصورت پسرک بکوبد. چرا هیچ توجهی به او نمیکرد. چرا در آن لحظه انگار بودن پسرک و نبودن الف در تضاد با یکدیگر قرار گرفته بودند. با خوش کلنجار رفت و آخرسر تصمیم گرفت چیزی بگوید. تا صرفاً توجه پسرک را جلب کند و بودن خودش را به همه اثبات کند.
همین که خواست چیزی بگوید دوستهای پسرک از آنسوی پارک صدایش کردند. فریاد کشیدند و برایش دست تکان دادند. پسرک هم که انگار منتظرشان بود سریع واکنش نشان داد. کمی خیال الف آسودهتر شد. پس پسرک میتوانست ببیند و بشنود. خواست به پسرک چیز دیگری بگوید که باز دوستان پسرک فریاد کشیدند: «هووی! چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا بریم دیگه!»
الف به روبرتو و شخصیتهایش فکر کرد.