من و کمال دوستان خوبی بودیم. راستش را بخواهید گفتن این حرف در لحظه راحت است. شاید اگر به عقب برگردم دوست بودن با کمال را انتخاب نکنم. به هر حال، هرآنچه که امروز هستم و دارم را تا حد زیادی مدیون کمال هستم. در زمانهای مختلفی این کمال بود که من را به سمت استفاده درست از زمانم و انجام دادن کارهایی که ارزشمند بودند سوق میداد. خیلی وقتها که به قول خودمان حال نداشتم، بهخاطر حرفها و تذکرهای کمال خودم را جمع میکردم و سعی میکردم انسان بهتری باشم. این قسمت خوب ماجرا بود.
من و کمال، رفیق شفیق دقیقهها و ساعتهای پیاپی، دوست گرمابه و گلستان بیخوابیهای شبانه همیشه با هم بودیم. در هر جایی که فکرش را بکنید کمال بود. بله حتی آنجا (!). اما این رفیق همیشگی برای چند روز غیبش زد. چند روز که نه، دو هفتهای شد که دیگر خبری از کمال نداشتم. هر طرفی را که نگاه میکردم اثری از کمال نبود. شب که میشد مطمئن میشدم که به زودی پیدایش خواهد شد اما خبری از کمال نمیشد و من هم که دوست همیشگیم نبود راحت میخوابیدم. اوضاع عجیبی بود.
دو هفته اول نبود کمال بد نگذشت. راستش را بخواهید گاهی خوش هم گذشت. بیش از اندازه کار نمیکردم، شبها را بهجای درد و دل و گوش سپردن به حرفهای کمال، میخوابیدم و صبحها با انرژی از خواب بیدار میشدم. این دو سه هفتهی بی کمال باعث شد به این فکر کنم که شاید کمال مشوق بوده اما این من بودم که همیشه تلاش و کوشش میکردم. اگر بخاطر تلاش و ممارست من نبود هرچقدر هم کمال اصرار میورزید، من انکار میکردم. پس به این نتیجه رسیدم که من بدون کمال هم میتوانم برای خودم کسی باشم.
اما همه چیز به یکباره تغییر کرد. نویسندهای از خدا بیخبر کتابی نوشته با عنوان «کمالگرای مضطرب». جایی در کتابش از رفتارها و ویژگیهای کمال گفته بود و یکی از آنها این بود که رفقای کمال (بله گویا من تنها دوست کمال نبودم) هیچ یک چیزی از خود ندارند. یعنی تمام اهداف، معناها، هویتها و حتی معیارهای آنها از آن خودشان نیست. حتی کار بیش از این هم بیخ پیدا میکند. آنجا که رفقای کمال میفهمند که حتی ارتباطهایشان تحت تاثیر کمال بوده و اگر خود واقعیشان به جای کمال تصمیم میگرفت معیارهای انتخابشان از این رو به آن رو میشود.
مواجهه با این مطالب یک هفتهی بعد را زهر مارم کرد. دیگر رغبت و شور انجام هیچ کاری را نداشتم. به هر چیزی که فکر میکردم این شک در دلم میافتاد که از کجا معلوم که این من هستم، شاید اینها همه در امتداد شخصیت سلطهطلب کمال بود. شاید همهی اینها عقدههای کمال بود که میخواست از طریق من آنها را زندگی کند. مثل پدر یا مادری که هدفهای خودش را به کودکش تحمیل میکند و میخواهد از طریق او آنها را زندگی کند.
ای لعنت به تو کمال و لعنت به آن وجود بیوجودت. اما نیمهی پر لیوان را ببینیم. فهمیدم که چیزی باید تغییر کند. داشتن اهداف و معنیهای مختلف و تلاش کردن برای رسیدن بهشان خیلی هم خوب و مطلوب است. اما آنچه اهمیت دارد این است که فکر و خط مشی پشت همهی اینها چه باشد. از یکسو این فکر هست که باید همهی اینها و آنها بشود تا این کمال جان عقدههایش ارضا شود، تا دیگران تمجیدتان کنند و سیل بهبهها و چهچهها را روانهی شما کنند. از سوی دیگر فکر بهرهوری سالم و پیشرفت هم هست. این که شما به دلیل احترامی که برای وجود خود قائل هستید، به دلیل ارزشی که برای تواناییهایتان قائل هستید دوست دارید که تلاش و کوشش کنید.
راهحل کنار آمدن با کمال همین است. مثل موج دریا و موج سوار. باید به طریقی شما سوار کمال شوید، نه اینکه کمال سوار شما باشد.
در ضمن موضوع دیگری هم هست. این کمال جان بهنحوی خودش را نشان میدهد که انگار فرستاده و نوید دهندهی همهی چیزهای خوب است. نماینده «ترینها». بهترینها، گرانترین، برترینها، موفقترینها، زیباترینها. اما این زیبا«ترین» دروغ کمال است. کمال وجود مثبتی نیست. کمال به دنیا نیامده تا نشاندهندهی رسیدن به حد اعلای همه چیز باشد. برعکس، کمال یعنی چیزی که قرار نیست هرگز به آن رسید. کمال یعنی رها کردن خوب و بسنده و راضی بودن. کمال یعنی بیخیال احساس پذیرش و ارزشمند بودن. کمال یعنی سرزنش و بیخوابی و استرس و اضطراب. کمال یعنی گور پدر خود حقیقی و زنده باد مجسمه سیمانی و زشت و دروغین. کمال یعنی همه چیز را رها کن تا دروغ بگویی. و برندهی این بازی کسی است که زیبا«ترین» دروغ را بگوید.
آری، بازی کمال همین است...