حالم خوبه ، متن طولانیه ، اگر برا وقتتون ارزش قائلید ، نخونید !
الان ساعت 2:10 نصفه شبه ، یا شایدم صبح ...
همین الان معرفی کتاب بازی های میراث رو تموم کردم ، البته ، شاید بشه گفت سر و تهش رو هم آوردم ...
به شدت خسته هستم ...
از همه چی ...
از همه کس ...
دیگه به درد دوستام نمیخورم ، اونها بدون منم خوشن ...
قول دادم به فکر خودم باشم ، ولی به جاش ، فقط دارم گند میزنم ...
ای کاش در مورد درس بود ، ولی نه ، اوضاعم بهتره ...
ولی چه فایده ؟ وقتی حالم بده ...
چرا نمیرم بخوابم ؟ چون با مامانم قهر کردم ( درست مثل یه بچه سه ساله ) ...
فکرش رو بکن ، کل زندگیت برای رضایت یه نفر تلاش کنی ، آخرش به این وضعیت بیوفتی ...
کلاس ششم که بودم ، التماس کردم که یه حیوون خونگی بیاریم از تنهایی در بیام ...
نتیجش این شد که مامانم الان عروس هلندی ها رو بیشتر از من میپسنده ...
پدرم ، رفته شیراز و چند وقتی نیست ، این برام سخته ...
دیگه کسی نیست که باهاش صحبت کنم و بهم نگه جای ان فکرا برو پای درست ...
حداقل از هیچی بهتره برام ...
تو زندگیم ، هیچوقت هیچکس برام اهمیت قائل نبوده ، برای خودم ، طرز فکرم ، شخصیتم ، کودکیم و...
شاید به همین خاطره که هیچ وقت طعم کودکی رو نچشیدم ، هیچ وقت فوتبال بازی نکردم ، هیچ وقت مثل هم سن و سالام از زندگیم لذت نبردم ، چون همیشه بهم میگفتن درس بخون ...
شاید به خاطر همینه که عادت کردم به دروغ گفتن ، چون کسی برای حقایقم ارزش قائل نیست ...
شاید به خاطر همین همه احساساتم رو مخفی میکنم و به جاش سعی میکنم دلقک خوبی باشم ، چون کسی براش مهم نیست ...
هر چقدرم که بازیگر خوبی باشی ، نقاب های سفالی زیاد دووم نمیارن ، بعضی مواقع ترک میخورن ... بعضی مواقع ترک میخورم ...
از خوابیدن دیگه بدم میاد ، چون وقتی بیدار میشم و میبینم هنوز تو همون جهانیم که باید بدون اون خوشی ها سر کنم ، ترک میخورم ...
از رویا دیدن خسته شدم ، چون وقتی میبینم هیچ وقت حقیقی نمیشن ، ترک میخورم ...
و از امید بدم میاد ، چون وقتی بهش فکر میکنم و هیچ چیز پیدا نمیکنم ، ترک میخورم ...
مگه یه آدم چقدر میتونه ترک بخوره ؟؟؟؟
وقتی سعی میکنی دوباره رو روال بیای و خودت رو به حد قبلیت برسونی ، یکی میاد و میگه از همه چیزت بدش میاد ( و اون یکی دقیقا همونیه که سعی میکردی خودت رو بهش ثابت کنی ) ترک نمیخوری ؟
یا وقتی که نمیبینه چجوری تلاش میکنی و تقلا میکنی و آخرش با نظرش ، همه چیز رو از بین میبره و به خستگیت اضافه میکنه ، ترک نمیخوری ؟
یا وقتی فکر میکنی اوضاع خوبه و خیلی رک و پوست کنده بهت میگه که ای کاش صدات رو نمیشنیدم و کاش یکم از عروس هلندی ها یاد میگرفتی ، ترک نمیخوری ؟
خب ، دارم خواسته اون یه نفر رو برآورده میکنم ، دیگه قرار نیست صدام رو بشنوه ، حداقل تو یه مکالمه با خودش ...
خودش هم از این قضیه خوشحاله ، چون حالا شدم نمونه ای که دنبالش بود ، یه سنگ ساکت که میتونه هرجور دلش خواست بتراشدم ...
مثل پوریا عطایی شریف ( کسی که مادرم همیشه میکوبتش تو سرم )
مثل محمد شایان ( یکی دیگه مثل قبلی )
خب ، اگر من تو چندین چیز ازشون سر باشم ، میگه خودت رو باهاشون مقایسه نکن ...
و اگر ازشون کم باشم ، میگه ازشون یاد بگیر و خودت رو با اونها بسنج ...
اگر هم در سطحشون باشم ، میگه اونها ازت برترن ، الان هم نشون نمیدن که تو دلت خوش باشه ...
نمیفهمم ، این تا کی ادامه پیدا خواهد کرد ...
نمیدونم ، خودشم نمیدونه ، آخرین باری که در این مورد بحث کردیم ، گفت اونها حتی بعد از مرگ هم ازت سر ترن ...
پس شاید این یعنی ، من تا ابد باید سعی کنم ...
درسته ؟
خوابم میاد ، اما جایی برای خواب ندارم ...
دلم میخواد صحبت کنم اما کسی ندارم ...
دلم میخواد کمک کنم ، اما به درد نمیخورم ...
دلم میخواد بهتر باشم ، اما اجازه ندارم ...
دلم میخواد استراحت کنم ، اما حق و لیاقتش رو ندارم ...
دلم میخواد شاد باشم ، اما میگن الان وقتش نیست ، بعد از مرگت ، کلی وقت برا شاد بودن داری ...
همیشه از امید دم زدم ، الان حتی یادم نیست قبلا امیدم چی بوده ، چه برسه به الان ...
دنبال دلیل برا ادامه هستم ، در حالی که نمیدونم میخواد ادامه بدم یا نه ...
از بحث و دعوا و پذیرفته نشدن خستم ، اما باید تحملشون کنم ...
خدایا ، چرا ؟
چرا هر وقت میام یکم شاد باشم ، همه چیز نابود میشه ؟
تازه داشت وضعیتم با مادرم خوب میشد ، چرا باید سر اینکه یه شب تصمیم گرفتم با دوستام بازی کنم ، باید همه چیز خراب بشه ؟؟؟
چرا همیشه بعد از خوشحالیام باید همه چیز به فنا بره ؟
چرا هر وقت میام بچه خوبی باشم ، به نظرش میاد که بدم ؟
چرا هر وقت تلاش نمیکنم ، یا میکنم و نتیجه نداره مقایسه میشم ؟ چرا وقتی نتیجه داره ، جای مقایسه سر کوفت میخورم که باید قوی تر عمل کنم ؟
چرا هیچ وقت احساساتم رو نمیپذیرن ؟ خوشحالیام ، شادیام ، حرفام ، منطقم ، خودم ...
و از همه اینها بد تر ، که اینروز ها باید دزدکی استراحت کنم ، پدر اعتقاد داره باید مثل یه ماشین عمل کنم ، مادر معتقده نباید زندگی کنم ...
و خودم هیچ اعتقادی ندارم ، فقط میخوام بتونم مثل بقیه باشم ، خوشحال ، موفق ، پر تلاش و همیشه مست و شادمان از خانه ...
یه بار نشد وقتی میام خونه خوشحال باشم ...
چی میشد تو رویا ها و خواب هام میموندم ؟
.
.
.
نه !
همه اینها ، صرفا احساستیه که از یه ترک کوچولو داره بیرون میاد ، این ترک هم درمان میشه ، قرار نیست ماسک رو بردارم ...
به قولم عمل میکنم و تا زمانی که بمیرم ، اگر خود مادر نخواد باهاش صحبت نمیکنم ...
به قولم عمل میکنم و به خودم اهمیت میدم ( نمیتونم ، ولی تلاش کردن هم یه جور عمل کردنه ، نه ؟ )
به قولم عمل میکنم و احساساتم رو هرگز بروز نمیدم ...
به قولم عمل میکنم و گریه ها و احساساتم رو از دوستام دور میکنم و فقط سعی میکنم بهشون کمک کنم ، اونها اجازه کمک کردن به من رو ندارن ...
به قولم عمل میکنم و مثل یه ماشین درس میخونم ...
به قولم عمل میکنم و سعی میکنم دوستام رو از دچار شدن مشکلات دور میکنم ...
و به قولم عمل میکنم و امید های دروغینی که هیچ وقت به حقیقت نمیپیوندند رو نگه میدارم و نمیمیرم ، تا زمانی که به قول هام عمل نکردم ...
کلی از احساسات مونده ، ولی دستم روی ترکه و باید برم تو یه سررسید بنویسم ، چون اگر اینجا بنویسم ،به قول هام عمل نکردم ( هر چند هر از گاهی باز هم ترک هایی میخورم )
پس من حالم خوبه ، حداقل تا وقتی بتونم نقشش رو بازی کنم ...
متشکرم که تا اینجا خوندید
به نظرم نیاز نبود بخونید ...
امیدوارم رویاهاتون براتون خاطره بشن ...
امیدوارم مادر و پدرتون دوستتون داشته باشن ( و شما هم یادتون باشه که همیشه دوستشون داشته باشید ! )
امیدوارم همصحبت داشته باشید و به خودتون اهمیت بدید ...
امیدوارم تنها نباشید و اگر هستید ، از تنهایی در بیاید ...
شب و روزتون خارق العاده ...
دلنوشتی طولانی به تاریخ 2 خرداد 1403 ...
از ابوالفضل(عادل)صادقی مزیدی
🙂