تمامی شب را احساس کرختی میکرد
شاخههای درختان پشت پنجره برای اینکه بفهمند در این اتاق تاریک چه خبر است خودشان را مدام به شیشه پنجره میکشیدند، صدای ناموزونشان خواب را از چشم او گرفته بود.
زیر لب اسم کسی را صدا میزد، ... صدا و اسم نامفهوم بود، نمیتوانست زیاد تکان بخورد، تنها اشاراتش به پنجره نشان میداد از صدای بیرون اذیت میشود.
میدانستم بودن و نبودنم در اینجا برایش فرقی ندارد، اصلا هم شاید دیگر مرا نمیشناسد، آرام از صندلی چوبی گوشه اتاق بلند شدم و چند قدم آهسته برداشتم تا بالای سرش رسیدم، با بی میلی او را صدا زدم: من دارم میرم، کاری باهام نداری؟ این سوال پرسیدن من چه معنایی داشت وقتی او نمیتوانست پاسخی بدهد؟
در را پشت سرم بستم و از پله ها پایین رفتم، قبل رفتن نگاهی به پشت سرم انداختم تا مطمئن شوم در بسته است اما دلیلی برای این کار خودم پیدا نکردم، اون که نمیتونه بلند شه و در و باز کنه...
بیچاره، ماههاست پس از آن حادثه این گونه مثل مرده ها روی تخت قدیمی افتاده و مدام با چشمانش به در و دیوار اشاره میکند... از بین تمامی مقصران آن حادثه یک نفر میتوانست مظنون اصلی این وضعیت باشد.
خب دیگه باید برم خونه فردا اول صبح باید بیام اینجا تا قرصای اون رو بهش بدم، بهتره برم...
روز بعد:
بهتره کمی عجله کنم، با اینکه خونه قدیمی اون دو خیابون باهام فاصله داره ولی ممکنه تو راه معطل بشم...
برخلاف روزهای دیگه کسی رو در مسیرم ندیدم، عجیب بود هر روز اول صبح اینجا شلوغ تر بود، انگار همگی باهم رفتن جایی، که ناگهان چشمم به در خونه اون افتاد.
یک عده ای در خونه اون جمع شدن!
چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟؟ قدم هامو تندتر کردم و خودمو به جمعیت رسوندم و فوری با گرفتن دست یکی از اونها پرسیدم چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ یک خانم نسبتا مسن که هنوز موهای سرش تا حدودی سیاه بودند گفت: یک نفر به قتل رسیده... گفتم چی؟ گفت:صاحب این خونه به قتل رسیده و جسدش رو از پنجره آویزون کرده بودند، اصلا صحنه خوبی برای شروع یک صبح نبود...، اونو میشناختی؟
چیزی نمیتونستم بگم، زبونم بند اومده بود چرا یکی باید...
این داستان ادامه دارد...