بدون هیچ قصد قبلی، بایست به سمت سکوتی مطلق میرفتم. به مدت 78 ساعت سکوتی مطلق، که نه تنها هیچ آوایی از دهانم بیرون نیامد که نه ننوشتم و نه از خیالم کلمه ای معنادار گذشت. در ابتدای راه به خودم خندیدم که کم آدم ساکتی هستم؟ اما وقتی نیم نظری به درون انداختم دیدم قله تا قله، موجاموج فقط صداست، صداهایی کرکننده.
به این مثال توجه کنید:
بچه ی خردسالی مادرش را از دست می دهد، برادر بزرگش یا یکی از نزدیکانش عوضِ گفتن این واقعیت، به او می گوید که مادرت دارد با تو قایم باشک بازی می کند، می آید. این بچه شروع می کند به شمردن، نه ثانیه ها را که روزها و ماه ها را؛ در ابتدا به چابکی و جدیت مادرش در پنهان ماندن می خندد و با صدای بلند می گوید: «مامان؟ تو بردی، بیا» اما سکوتِ مادر بچه را به ادامه دادن بازی وا می دارد. بچه خودش را ملامت می کند که چرا اینقدر دست و پا چلفتی است و نمی تواند مادرش را در هیچ سوراخ سنبه ای، در هیچ کابینت و زیر هیچ درختی پیدا کند. تا آنکه پس از ماه ها، غیبت مادرش را ابدی می پندارد. او هر چند در واقعیت دست از بازی برمی دارد اما هر شب قبل خواب چشم هایش را که می بندد پنهانی تا صد می شمارد و به خوابی عمیق می غلتد و مادرش را می بیند که همین کنار دیوار ایستاده اما نمی گوید سک سک.
این مثال، تشبیهی است از وضعیت روان من. بیش از 15 سال در ذهنم به یک بازی بیهوده ادامه می دادم. می خواستم تمامش کنم. می خواستم دیگر قبل خواب برای تمنای کسی یا چیزی، تا صد نشمر. و ناگزیر در سکوتی فروافتادم.
صبح که از خواب بلند شدم، با خودم گفتم به شب نرسیده مجبور می شوم روزه ام را بشکنم. بالاخره جواب این و آن را می دهم و یا تلفن زنگ می خورد، دوستی احوال پرس می شود. از ترس شکستن عهدم، هر ثانیه زهرناک می گذشت. قلبم به تپش افتاده بود. آخر به خودم وعده داده بودم بعد از گذر از این سکوت، به آرامشی درونی می رسم. و برای رسیدن به این آرامش، از عهدشکنی خودم می ترسیدم. در اتاقم می نشستم و چون نمی توانستم کتابی بخوانم، فیلمی ببینم یا آهنگی بشنوم، فقط به فرش و میز و کاغذدیواری ها نگاه می کردم. چشمهایم را می بستم، هوهوی کلمات هنوز بود. خاطراتی از کودکی یا ناکامی های نوجوانی مثل یک نیشتر، جوانه می زدند اما در هوای این سکوت بازمی مردند. یا که بگومگویی که اخیراً با عزیزی داشتم بی پایان، مابین گوش راستم تا گوش چپم پخش می شد. او هم رو برگرداند و دیگر نبود.
معنایی هم دارد این سکوت؟ هنوز نمیدانستم.
هر کلمه ای که می شنیدم مغزم را نیشگون می گرفت. ارتعاش کلمات از دوردست -فروشنده ی دوره گردی یا صدای بم تلویزیون- به فراموجی عظیم بدل می شد و شیارهای گوش و مغزم را چنگ می زد، خونین و دردناک. نمی خواستم چیزی بشنوم. دیگر با خودم حرف نمی زدم و با یک درخت فرقی نمی کردم، اما هنوز کلمات را می شنیدم، که انگار داشتند آرام آرام بی معنی می شدند و با صدای خرد شدنِ چوبی یا خروشِ آبی تفاوتی نداشتند: مثل آنکه داشتم به یک زبان آفریقایی گوش می دادم. سپس حتی صدای لولای در و صدای وز وز کولر هم قلبم را به تپش می انداخت. به درون خودم، این کالبدِ بیجانِ ساکت رخنه می کردم. هر صدای بیرونی، داشت این سکوت درونی را انباشته تر می کرد. گوش هایم در کار گوارش صدا بودند، هر صدایی را خرد و خاکشیر می کردند و جز آوایی نامفهوم به مغز مخابره نمی کردند. گوش که مسئول دریافت صداست، مغز که مسئول ادراک آن صدا، به نفع این سکوت، کارشکنی ها کردند و همراه این محفل آرام من شدند. حالا فقط خودم بودم و چشم اندازی از خلأ فرارونده، جدا از هر موجودیتی بیرونی. از اینکه ذهنم مطیع من شده بود و جیک اش در نمی آمد، خیلی خوشحال و قوی شده بودم.
تمام روز مثل یک جنازه پهن زمین بودم. فقط پلک می زدم. انگار سد بین خواب و بیداری شکسته و تمییز نمی دهم کدام صدا کدام سکوت است. خود سکوت داشت صدایی تولید می کرد. صدایی که سکوت را پر طنین می کرد. دریای ناخودآگاهم را حالا می توانستم ببینم. می توانستم دستم را سایه کنم، تا آنسوی افق کبودرنگش را ببینم. اما همچنان جرئت حتی لمس آن را نداشتم. نشستم و فقط تماشا کردم. خودم را تماشا کردم اما دور بودم و دستم به خودم نمی رسید. به گریه افتادم.
با آنکه دیگر مجبور نبودم سکوت کنم، اما تا چند ساعت زبانم به حرف زدن نمی گشت. اولین کاری که کردم گوش دادن به تکنوازی سنتورِ «باران بر دریا» از سیاوش کامکار بود. هنوز نمیدانم چه شد، چه تغییر کرد، اما فهمیدم که مسیر طولانی است، تا خودم را پیدا کنم، تا به این قایم باشک ادامه ندهم، باید سال ها شنا کنم.