گاهی نیاز دارم مغزم را روی کاغذ کاهی ناب با جوهری از خون با پر پرنده سیمرغ خالی کنم یا گاهی نیاز دارم فیت جیدال و فدایی حقیقی شود
دیشب بعد از اینکه مادرم بهم کلی حرف زد فهمیدم قلبم رو دارم از دست میدهم مغزم را با خزعبلات پر میکنم برایم غلط نوشتن کلمات مهم نیست کلمات پوچند کلمات برعکس را ببین یا رای عوض کرده است من نم زدم اما گرگ همون گرگ است سر گنج جنگ کردم برای رهایی خوار شدم
به مچم خیره میشوم گذشتهای داشتم که روزی تصمیم گرفتم با تیغ بازی کنم مادرم گریه میکرد اشک میریخت اما دیشب به من گفت برایم مهم نیست بروی هر کاری خواهی را بکن گفت میخواهد برود قلبم درد میگیرد چشمانم میسوزد اما نمیخواهم بروم میخواهم بمانم تا بهش بفهمانم دوستش دارم پدرم یک بار جلویم اشک ریخت نمیتوانم صحنه را فراموش کنم اما این را میدارم دلشان برایم تنگ نمیشود، یاد گرفتم با بغضم مواجه شوم گریه نکنم همان گونه که حال گریه نکردم نمیخواهم در آینده هم گریه کنم آخر مادرم بهم گفت اشکهایم مانند تیری در قلبش است!