علی حیدری
علی حیدری
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

ماجراهای مشالله‌خان (داستان)


ماشالله خان قوز بالا قوز می‌شود

متولد ۱۳۵۸ شمسی، سال بز! نام رسمی‌اش «ماشالله» است و بستگان نسبی درجه اول با تعصبی مثال زدنی اصرار دارند که او را ماشالله صدا بزنند! اگرچه که خودش دوست دارد او را «رضا» صدا بزنند، علاقه‌ای که از عشق او به کشتی‌گیر سنگین‌وزن ایرانی «رضا سوخته‌سرایی» ناشی می‌شود؛ با این حال ما او را همان «ماشاالله» خطاب می کنیم تا هم به خواست خانواده او احترام گذاشته باشیم و هم حرصش را در بیاوریم!

پدربزرگ مادری ماشالله کاسب نسبتا خوش‌نامی بود که در بازار تهران پارچه‌فروشی داشت، این که می‌گوییم «نسبتا» به این دلیل است که در خودهای بازار درباره پدربزرگ او نقل بود که: «گرچه فتح‌الله پادوی حاج مرتضی سالها در آن حجره زحمت کشید، اما ازدواج او با دختر حاج‌ مرتضی که به نظر برنامه‌ریزی شده بود و فتح‌الله آن را از ایام خانه‌زادی خود با چندی از پادویان و حمالان به عنوان هدف خود در میان گذاشته بود، سبب شد تا در ایام پیری و جاه، این داستان، بهانه‌ای برای لغُز و لغلغه‌ دهان کسانی باشد که در وقت بزنگاه خواری فتح‌الله را خوش می‌داشتند.»

به هر ترتیب فتح‌الله چندسال پس از ازداوج با زری‌خانوم مادربزرگ ماشاالله و فوت حاج مرتضی، کنترل حجره را به دست گرفت، ارث زنش را با زبان‌بازی صاحب شد و با وراث دیگر نیز به این بهانه که از عایدی دکان سهم آنها را می‌دهد، به توافق رسید. با این وجود ولعهده علی الراوی که قول فتح‌الله نه به زری‌خانوم محکم بود و نه به وراث؛ چه اینکه یک هووی جوان به سر زری‌خانوم آورد و مشخص شد که سهم دیگر وراث را نیز با دغل‌کاری کم‌وکسر می‌کند.

این پیرانه‌سری نابکارانه آغازی بر مرگ طبیعی فتح‌الله شد، وراث شکایت کرده و کار به انحصار وراثت رسید تا فرزندان زری‌خانوم که هم مال و آبرو و هم «قلب بی‌بی‌جان» خود را از دست‌رفته می دیدند، بر پدر خود سخت بگیرند و نهایتا فتح‌الله خان در نزدیکی یلدای ۱۳۵۶ و در شبی که مطابق ماه‌های اخیر سنگینی و غمباد عجیبی را روی دلش تحمل می کرد، صبح را به سر نکند و ریغ رحمت را سربکشد!

«سمیه صفدرخانی» مادر آتی ماشالله به عنوان صاحب‌عزای پدرش حال عجیبی داشت، پدری که وضع مالی خوبی از خوردن حق دیگر وراث برای آنها رقم زده بود و علی‌رغم خیانت به زری‌خانوم از حق پدری برای آنها کم نگذاشته بود؛ به خصوص اگر پول توجیبی هنگفت را ملاک «پدر خوب» قرار دهیم.

اما در ته دل او آنچه مشخص بود و البته سعی می‌کرد مطلقا بروز ندهد این بود که با مرگ‌پدر آن آرامش خیالی که برای آینده خود با «ایرج» داشت، از بین می‌رفت. ایرج تازه‌داماد خانواده و پدر آتی ماشالله بود که نسبتا وصله ناجوری در این جمع به‌نظر می‌رسید.

جوان جنم‌دار جنوب‌شهری که با سمیه هنگامی که در کوه‌های درکه گم شده بود آشنا شده بود! یک آ‌‌ژان پلیس با رتبه ستوانی بود که در عزای فتح‌الله هم مانند یک مامور حاذق تدارکات سعی می‌‌کرد تا همه چیز را روبه‌راه کند.

هرچه بود، ماشالله ۲ سال بعد و در سال ۱۳۵۸ و چندروز مانده به سالگرد دوم فتح‌الله خان که قرار بود برگزار نشود! به دنیا آمد تا در شرایطی که سمیه و ایرج وضعیت مالی و حتی احساسی خوبی را تجربه نمی‌کردند قوز بالا قوز شود.




همیشه از بد بدتری هست!

«صفدرخانی‌ها» شورش را در آورده بودند. این را ایرج مدت‌ها در دلش و حالا با زبانش می‌گفت! می‌رفت که خونش به جوش برسد! عجب گیری افتاده بود. تو گویی گیر قوم اسفل السافلین افتاده بود!

سمیه ۳ برادر داشت و یک خواهر. برادران همه بر وزن پدرشان فتح‌الله نام‌گذاری شده بودند و نصرلله، لطف‌الله و امرالله نام داشتند، حتی «ماشالله» نیز بر همین قاعده نام‌گذاری شده بود. با این حال و بنا به سنت یک «ی» به بخش اول اسم آنها اضافه کرده و آنها را نصری، لطفی و امری صدا می‌کردند. البته که در صله ارحام و ولیمه‌ها از همان اسم کامل استفاده می کردند.

نصی قصاب بود و تقریبا آدم را یاد شخصیت محمدابراهیم با بازی «محمدعلی کشاورز» در سریال مادر می‌انداخت. لطفی چلوکبابی داشت. گوشتش را از نصی می‌گرفت و همیشه‌ی خدا با او دعوا داشت. آخر سر هم،کباب‌هایش چنگی به دل نمی‌زد. حساب «امری» اما جدا بود، چشمانش و رنگ پوستش از زری خانوم نشانی می‌داد و مانند او مظلوم و سربه‌زیر و در مجموع دوست‌داشتنی بود؛ خیاط بود و مشتریانی داشت که برایشان کت‌وشلوار می‌دوخت.

بدترین تحفه اما پری بود! پری که چه عرض شود، ماده دیوی، یا به قول ایرج «مادر فولاد زره‌ای» بود برای خودش! جمال و صوت فتح‌الله را برای زنی جوان تصور کنید و اگر از فتح‌الله خدابیامرز تصوری ندارید، بدانید که سری طاس در فرق، با موهایی مجعد در کناره‌ها و سینه‌ای پشمالو و دماغی با سوراخهای بزرگ و صوتی اهریمنی و بسیار کلُفت داشت.

معروف بود که اگر بچه‌ای، نوجوانی «فتح‌الله فقید» را می‌دید و نمی‌ترسید، به عنوان کسی که دیگر مرد شده رویش حساب می‌کردند و حالا شما فکر کنید که پری به عنوان یک دختر دم‌بخت این شکلی بود و بعلاوه سیرتی بسیار بدتر از فتح‌الله داشت. موزی‌گری بسیار بیشتر بر سر مسائل بسیار کوچکتر به خرج می‌داد.

بله! ناگفته پیدا بود که حساب ایرج پاک بود و کار تمام! شیر، موش شده بود و موش، موش آزمایشگاهی! کی این موش آزمایشگاهی قربانی رسمی صفدرخانی‌ها می‌شد، خدا می‌دانست!

آه! صفدرخانی‌ها! این از همه بدتر بود، هر که، هر عضوی از خانواده‌ی صفدرخانی‌ها را شامل پسر و دختر و نوه و داماد و عروس می‌دید، می‌گفت صفدرخانی‌ها! انگار که می‌گفت مغولها! و این شامل ایرج هم می‌شد.

مثلا وقتی می‌رفت سبزی بخرد، اوستای مغازه می‌گفت: «بچه! یک کیلو سبزی خوردن به این صفدرخانی بده!» و ایرج در حالی که خون خونش را می‌خورد، بدون تشکر لبخندی می‌زد.

علاوه بر این‌ها، ایرج تا مدت‌ها خوف این را داشت که به علت خدمت در رژیم سابق «تصفیه» شده و همین مختصر آبرو و اقتدار خود را نیز از دست بدهد. با این حال این حرف ناپسند سمیه در مورد ایرج حقیقت داشت: «آخه بی‌عرضه لاجون! کی به توی ریغو کار داره؟ اینا بیکارن مگه پی‌گیر یک ستوان مثل تو شن! اگه باطنت رو می‌شناختن همین درجه‌ ستوانی ‌رم ازت می‌گرفتن، البته به دلیل بی‌عرضگی نه رفاقت با ممدرضا شاه!»

بله! ضرب‌المثل هست و بوده که «پسر کو ندارد نشان از پدر؟!» ولی در مورد این خانواده قضیه ظاهرا برعکس بود و دختر حسابی به پدر کشیده بود! تازیانه‌های کلامی‌اش نویدِ تازیانه‌های واقعی را به «بدبختِ ایرج» می‌داد. کما اینکه چند بار هم او را زده بود! البته آلت جرم تازیانه نبود، ولی زخمی که با زبانش به روح ایرج می‌زد، هیچ از کتک با تازیانه کم نداشت.

حقیقت این بود که ایرج اشتباه بسیار بدی کرده بود. سمیه زن زیبایی بود. قبل از ازداوج رابطه‌ای با مردان دیگر نداشت. در واقع از این «نی‌ناش ناش‌ها» اصلا بلد نبود. با این حال فرزند همان پدر بود. در خانواده آن‌ها تنها مادرش زری خانوم و برادرش امري، مردم دار بودند که ظاهرا سمیه هیچ به آنها نرفته و حتی با امری قهر بود. کپی برابر اصل پدرش بود و حسنش این بود که از پری به هر حال بهتر بود! بله ایرج می‌توانست به جای سمیه، خامِ پری شود! همیشه از بد، بدتری هست!




وقتی ماشالله بچه بود و خون به پا می‌کرد!

ماشالله ترکیب عجیب غریبی بود، انگار که گوش‌فیل را با دوغ بخوری! به هر حال اگر عده‌ای هم که از او به عنوان یک بچه خوششان می‌آمد، با کارهایش سریع از او دلزده می‌شدند. یک حساب‌گری غیرکودکانه داشت که باعث می‌شد، گندکاری‌هایش غیرقابل بخشش شود. لوسی و یبسی و رندی مادرش را داشت و آینده‌نگری و لجاجت را از پدر به ارث برده بود.

کله‌ای کچل داشت که گوشِ بلبله‌اش را آشکارتر می‌کرد. اغلب بلوزی که می‌پوشید به علت فربگی‌اش، اندازه نبود و قسمتی از شکمش، شامل ناف، بیرون می‌افتاد تا وضعش را مضحک‌تر جلوه دهد.

گندکاری های اصلی‌اش به عنوان یک بچه ۶ ساله شامل بی‌احترامی گستاخانه به بزرگترها، تقریبا هر کسی به خصوص دایی‌ها، خاله‌اش و بچه‌ها بود! رسمش این بود که در مقابله با بچه‌های محل کار را به جاهای باریک می‌کشاند! زبانی سرخ داشت و دستی سنگین! اگر کتک می خورد و به علت وزن سنگین قادر به دنبال کردن فرد خاطی نمی‌شد، چند ساعت بعد با پررویی و اعتماد‌بهنفسی شگفت‌انگیز به سمت خانه طرف مقابل می‌رفت، با سنگ و لگد و مشت به در خانه می‌کوبید و پدر و مادر آن کودک را فحش می‌داد. همجواری با مادرش باعث شده بود که اسرار اهالی محل را در عین گستاخی یاد بگیرد.

مثلا می‌دانست پدر اکبر ترقه، معتاد و مادر ساسان شیپیش مطلقه است و حتی خبر داشت که براساس یافته‌های اهالی محل و شنیده‌ها دزدی که اخیرا به خانه جواد بقال زده، اهل همان محل و سعید سوزوکی پسر کبری خانوم است. دزدی که اهل محل پی‌اش را از پدرش می گرفتند و ایرج مستاصل جواب می‌داد: «بابا باید برید کلانتری محل شکایت کنید، پرونده تشکیل بدن، من که اونجا کار نمی‌کنم.» و بقیه در پاسخ لب می‌گزیدند و می‌گفتند: «زکی!»

ماشالله همه این اسرار را در وقت مبادا و به عنوان یک کودک ۶ ساله رو می کرد، با صدایی که از قدرت پدربزرگش بی‌بهره نبود، داد می‌زد: «آقا مجیدِ نامرد! بابای اکبر ترقه! معتاد! بیا پایین کارت دارم!»

همه این لحظات در عین نظارت سمیه از لای پرده پنجره می‌گذشت که پسرش را از آنجا می‌پایید. منتظر بود تا پسرش فاتح میدان شود یا اگر آقا مجید دست از پا خطا کرد، ورود کند و مانند یک ماده‌گرگ، مردک عملی را بدرد. همین هم شد. آقا مجید که عصبانی شده بود با پیژامه و دمپایی به پایین آمد و با لبی قهوه‌ای و صدایی زنگ دار به ماشالله گفت: «چی می‌گی انچوچک؟» و زد توی گوش ماشالله! ماشالله در این لحظه تازه شد مثل کودکان همسنش و مانند آن‌ها عمل کرد! زد زیر گریه!

سمیه از پشت پنجره دوید و ۳۰ ثانیه بعد در مقابل آقا مجید قرار گفت! همسایه‌ها از لای پنجره و پشت پرده ناظر بگو مگوی آنها بودند که یکهو، آقا مجید که بغض کرده بود، بغضش ترکید و زد زیر گریه! کمی قوز کرد و به سمت خانه‌اش رفت.

در آن وقتِ صلاط ظهر که صدای اذان هم می‌آمد، کسی به غیر از ماشالله نفهمید که سمیه دقیقا چه به آقا مجید گفت. هرچه بود سمیه دست ماشالله را گرفت و با نگاهی پیروزمند به سمت خانه برگشت. ماشالله اما گفته‌های مادرش به آقا مجید را مدام در ذهن تکرار می‌کرد که آن‌ها را یادش نرود! می‌دانست که آن‌ها در آینده، روزی به دردش خواهند خورد...





کچل کچل کلاچه!

طبق دستور سمیه بعد از ۵ سالگی که بچه ملاجش سفت می‌شد، ایرج هر ماه یک‌بار با تیغ سر بچه را می‌تراشید و سوژه ای برای بچه‌های محل درست می‌کرد. بچه‌ها با دیدن ماشالله که همراه پدرش صبح علی ‌الطلوعِ جمعه به حمام عمومی می‌رفتند، یک‌صدا می‌خواندند: «کچل کچل کلاچه روغن کله پاچه!...» مایه ننگ آنجایی بود که بچه‌‌ها از ایرج نمی‌ترسیدند و با سر رسیدن او بیشتر دم گرفته و با اشتیاق بیشتری می‌خواندند.

چند وقت‌تَرش هم که دزد به خانه یکی از همسایه‌ها زده بود، ماشالله دیده بود، همه یقه ایرج را گرفته بودند که پس چه شد؟ دزد کو؟ تو که به قول زنت این کاره نیستی. چرا قمپز در می‌کنی؟

ایرج دیگر آن جوان سابق نبود، خوی پایین‌شهری و همه‌فن حریفی‌اش را از دست داده بود، اینجا محلش نبود و «صفدرخانی‌ها» خویشش. سهل است که از هفت پشت دشمن بدتر بودند. ایرجی که در ابتدای ورود به شهربانی سودای تیمسار شدن داشت و می‌گفت: «من تو پایین شهر مارهایی خوردم که هیچ افعی‌ای نخورده! هیچ‌کس مثل من ذات آدمها رو نمی‌شناسه! بو نمی‌کشه و آخر وقتی توی دام افتادند، رامشون نمی‌کنه! پس من یه رییس پلیس موفق می‌شم!»

اما نشد! زن جدید، محل جدید و حتی تغییرات جدید، همه اعتمادبه‌نفسش را می‌گرفتند و دیگه حالا به همه چی می‌ماند الی یک پلیس و این را ظاهرا حتی بچه‌های کوچک محل و خود ماشالله هم فهمیده بودند...

بله! در هوای غالبا سرد و سوزناک صبح جمعه، ایرج با حالتی اغلب گرفته ماشالله را به حمام عمومی ‌برد، لنگ را به دور خود می‌بست و با فکر اینکه چه خاکی باید بر سرش بریزد، آب را بر سر ماشاالله می‌ریخت! ماشالله فریاد زنان گفت: سوختم! سوختم!





من می‌دونستم نمیشه!

سال ۶۵ بود و مردم کم کم به جنگ و آژیرهای خطر، بمباران‌ها و اعلان‌‌های جنگی رادیو عادت می‌کردند. مهر شده بود و هوا هنوز چندان سرد نبود. چیزی در ماشالله تغییر کرده بود و ضربا قلبش بالا و پایین می‌رفت. ساعت پاندولی، ۶ بار نواخت و اعلام کرد که صبح شده است. ایرج در خود مچاله شده بود و پتو را محکم تر به دور خود می‌پیچید، انگار که می‌خواست تا سرحد ممکن فشرده و جمع شود تا وجودش کمتر به چشم بیاید، ولی این کار فقط باعث می‌شد که استخوانهایش دچار درد شوند.

سمیه نیم ساعتی بود که بیدار شده بود، زیر کتری را روشن کرده بود و در فاصله پذیرایی و آشپزخانه قدم می‌زد؛ نیم ساعتی به همین نحو گذشت. به سراغ ماشالله رفت. هنگامی که همه چیز بین او و ماشالله خلاصه می‌شد، سمیه چهره انسانی‌تری به خود می‌گرفت.

برای سمیه ماشالله مانند فتح‌الله پدرش بود، با این تفاوت که بر روی ماشالله کنترل بیشتری داشت و می‌خواست از او پسری بسازد، مانند پدری که هیچ‌وقت مطابق میلش نبود. پدری که به زعم سمیه همیشه در لحظات آخر گند می‌زد و هرچه رشته شده بود پنبه می کرد و سمیه می خواست در اولین روز از سال تحصیلی، و در زمانی که ماشالله به کلاس اول وارد می‌شد، رویه‌ای دیگر اتخاذ کند و انتظاراتش را از او معین کند.

سمیه ماشالله را نوازش کرد و در حالی که سعی می‌کرد، جدی به نظر برسد گفت: «ماشالله! ماشالله! پاشو! از امروز باید بری مدرسه. باید به این صبح زود پاشدنا عادت کنی!»

ماشالله که از قبل بیدار بود چشمانش را باز کرد و در سکوت به او نگاه کرد. سمیه گفت: «ببین ماشالله می‌خوام یک چیزی رو بهت بگم و میخوام که خوب گوش کنی و مثل یک مرد بزرگ تمام چیزهایی رو که میگم انجام بدی!» ماشالله که حالا گوشها و چشمهایش تیز تر شده بود، گردن خود را بالا گرفت و با تکیه بر یک آرنج مچ دستش را اهرمِ سرش کرد و به سوی مادرش متمایل شد.

سمیه گفت: «من میخوام یک چندوقتی برم پیش دایی نصیت! از اولم می‌دونستم نمیشه! بابای بی‌عرضت مسئولیت قبول نمی‌کنه! از پس زندگی برنمی‌یاد! تا حالاشم خیلی تحمل کردم! اما دیگه اینطوری نمیشه باید یک کاری کرد یا زنگی زنگی یا رومی روم! ببین! بابات نباید از چیزایی که بهت گفتم باخبر شه! من احتمالا یک ماه دیگه برمی‌گردم، اما بابات نباید بدونه! وای به حالت اگه بهش بگی! اینی هم که بهت گفتم به خاطر اینه که غصه ‌نخوری که امروز باهات نمی‌یام مدرسه! حالام برو حاضر شو تا من بابات و بیدار کنم.»

این را گفت و در حالی که ماشالله هاج و واج به او نگاه می‌کرد، به سمت اتاق دیگر دور شد. سمیه به پشت ایرج زد و گفت: «پاشو! از حالا با خودته. این تو، این تولت!» ایرج هم از ضربه سمیه و هم از حرفهایش جا خورده بود...

چند دقیقه بعد سمیه حاضر شده بود، آژانس درب در بود. سمیه پیشانی ماشالله را بوس کرد و گفت «عین آدم درس می‌خونی‌ها! نگران چیزی هم نباش! همه چی درست میشه. تو باید قوی باشی! مثل من! قوی هم می‌شی مطمئنم.»

سمیه رفت و ایرج ماند و ماشالله‌اش. بدون خوردن ناشتایی به سوی مدرسه رفتند. ایرج پولی به ماشالله داد و گفت: این رو بده به معلمات برات یک چیزی بگیرن، خودم ظهر میام دنبالت.

ایرج این‌ها را گفت و رفت: ماشالله گردن کوتاهش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد، انبوه بچه‌ها که یا می‌خندیدند و یا گریه می‌کردند. ماشالله حس عجیبی داشت؛ با ذهن کوکانه خود فکر ‌کرد، این بچه ها هیچ شباهتی به او ندارند؛ نه خنده‌ای داشت و نه گریه‌ای و نه مادری که او را بدرقه کند. برای اولین بار بود که به جای آنکه چیزی را بشکند، چیزی از خودش می‌شکست و این «دلش بود» شاید تاوانی بود برای چیز شکستن‌هایش! ولی نه! خیلی کم سن و سال بود برای تاوان دادن!


داستاننویسندهنویسندگیادبیاتدهه ۶۰
ایده‌پرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینه‌های روانشناسی، سرمایه‌گذاری، کسب‌وکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا می‌نویسم. سایتم: aliheidary.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید