علیآرᓄـاלּ
علیآرᓄـاלּ
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک داستانِ نسبتاً عاشقانه...


مستور از تنهایی (۱)

صورت خود را در آیینه می‌بیند، چیزی مشخص نیست گویی در حال رنگ باختن است،

-این غریبه کیست؟

با ترس و لرز به صورتش دست میکشد، متوجه دستهایش می‌شود که تار شده اند، آینه کوچک را از روی طاقچه‌ بر می‌دارد تا اینبار دقیقتر به تمام بدنش بنگرد،

آری او در حال ناپدید شدن است.

به سرعت لباس می‌پوشد، به کمک کلاه، شال گردن و بارانی بلندش تمام بدنش را میپوشاند تا کسی متوجه تغییر او نشود.

به مقصدِ مطب پزشک تاکسی می‌گیرد.

-آقای دکتر چه بلایی سرم اومده چرا دارم ناپدید میشوم؟

پزشک که از پاسخ باز مانده، دستی به موهای ژولیده اش می‌کشد.

-تمام آزمایشات شما سالم است، از دید علم پزشکی هیچ مرضی ندارید و کاملاً سالم هستید. تنها توصیه ام اینست که به منزل بروید و چند روزی در بستر استراحت کنید.

در راه برگشت سوار اتوبوس می‌شود، به زوج جوان شادی که در جلوی اتوبوس نشسته اند خیره شده است، چشمانش را به آرامی روی هم میگذارد و به طنین صدای آن ها گوش می‌دهد.

-عزیزم اگر آن روز تو را ملاقات نمی‌کردم الان هیچ معلوم نبود کجا هستم و چکار میکنم، شاید خودکشی می‌کردم شاید هم واقعاً ناپدید می‌شدم، چون هنوز داخل ضرب الاجل یک هفته ای بودم و با تو آشنا شدم از ناپدید شدن فرار کردم، برخلاف چند تا از افرادی که میشناختم و بعد از یک هفته تنهایی کاملا ناپدید شدند و هیچ اثری از آنها باقی نماند آن چنان که تو گویی هرگز از مادر متولد نشدند.

با شنیدن این جملات چشمانش به سرعت باز می‌شوند، ترس تمام وجودش را فرا گرفته و از سرمایی که بر او غالب شده بر خود می‌پیچد.

به سمت زوج حرکت می‌کند.

-سلام من اتفاقی صحبت هایتان را شنیدم.

شال را از صورت کنار می‌‌زند

-من هم مثل شما در حال ناپدیدشدن هستم

-وااااااای تو شبیه آن روز های من شدی، اگر کاری نکنی به زودی برای همیشه ناپدید می‌شوی.

-چه کار باید کنم؟

باید هر چه سریعتر کسی را بیابی که دوستت داشته باشد، تنها درمان این بیماریِ لعنتی عشق است.

-یعنی چه؟ یعنی افراد دیگری هم قبلا ناپدید شدند، پس چرا این بیماری یا هر چیزی که بشود آن را نامید هیچوقت شناخته نشده، حتماً باید تازه فراگیر شده باشد؟!!!

با تشویشی که سراسر وجودش را مسموم کرده از اتوبوس پیاده می‌شود.

-با توجه به صحبت های مرد باید از تنهایی بگریزم؟ شش روز وقت دارم تا کسی را پیدا کنم... با این وضعیت چه کسی مرا می‌پذیرد؟؟ من که هیچوقت با کسی در رابطه‌ی عاشقانه نبودم، چطور در عرض شش روز باید کسی را پیدا کنم؟ از آنجایی که هیچوقت جرات نکردم به کسانی که دوستشان داشتم ابراز علاقه کنم، شاید من سزاوار این عاقبت هستم. آری قطعاً من شایسته ترین فرد برای چنین فرجامی هستم‌، چون هیچوقت آن طور که در ذهن می‌پروراندم زندگی نکردم.

بعد از ساعت ها قدم زدن در خیابان هایی که اکنون دلگیرتر از همیشه صورت می‌نمایانند و کلنجار با خود به این نتیجه می‌رسد که باید آخرین تلاش خود را هم بکند.

(پایانِ بخشِ اول)

●صحیح بنویسیم...

تکیه کلام.✔

تکّه کلام. ❌

داستانعاشقانهتنهاییداستان کوتاهمستور از تنهایی
مبتلا به اعتیاد از نوع "خواندن، شنیدن، نوشتن و دیدن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید