میان معجزهی پلکِ ناگهانیِ تو
به آسمانِ پر از سِرِّ واژه مینگرم
اجاره میکنم از آن دو مردمک وزنی
که لابهلای صفِ بیتهای خود ببرم
رسوخ کرده "تو" در اعتقادِ من حتی
مخالفت بکند دینِ مؤمنان اگرم
اذانِ صبحِ من از مسجدت به گوشم خورد
نماز، بارِ هزارم قضا شد این سحرم
لزومِ بودنِ تو بحثِ شبهعلمی نیست
بدن بدونِ نفس میشود بدل به ورم
عجیب مثلِ تو انگار میشوم هرروز
شبیهِ خطکشِ فکری وَ صاحبِ نظرم
بهشت اسم مکانیست در حوالی تو؟
بدونِ وحی و حدیث از جواب باخبرم!
امید، تکیهی یک دل به شانههای خداست
امیدِ تکیه به بازوت میزند به سرم
سرودم از تو و حس کردمت که اینجایی
چقدر بوی تو را میدهد همین اثرم
یکی کم است و قرارِ وصالمان این شد
که عمده از تنِ تو بوسه و بغل بخرم
«علی معلمی»
دو شعر آخر: