روزی به خودم آمدم آگاه شدم نور درخشان و عجیبی،
بدل کرده شبِ تارِ جهانِ دلِ من را،
به صبحی که پر از عطر گل و دلخوشی از چهچههی بلبل و موسیقی جاری شده از ساز خدادادی چشمه
همان جوششِ قُل قُل،
پر از زندگی و عشق و امیدی ازلی بود...
نگاهی به دلم کردم و دیدم که نگاریست درونش؛
که رویش غزلی بود؛
به زیباییِ شعری که سرودهست شبی حضرت حافظ!
که حتی خودِ ماه آمد و اقرار به این کرد:
«پرستیدنی است از نظر روشنی چهره و عارض! »
خدایم شد و این بود برایم سخنی واضح و بارز!
پیش رفتم و گفتم سحری با تن لرزان: «نفسم بندِ وجودت شده جانم!
شدی باعث هر شعر من و نور جهانم
بگو می شود آیا که منم ساکن قلبت شوم و در تو بمانم؟!»
برای لحظاتی،
سکوت آمد و ناگه بِنِشاند او،
لبش را به لبانم...
«علی معلمی»
دو شعر آخر: