alimo
alimo
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شعر | نگار

روزی به خودم آمدم آگاه شدم نور درخشان و عجیبی،

بدل کرده شبِ تارِ جهانِ دلِ من را،

به صبحی که پر از عطر گل و دلخوشی از چهچهه‌ی بلبل و موسیقی جاری شده از ساز خدادادی چشمه

همان جوششِ قُل قُل،

پر از زندگی و عشق و امیدی ازلی بود...

نگاهی به دلم کردم و دیدم که نگاری‌ست درونش؛

که رویش غزلی بود؛

به زیباییِ شعری که سروده‌ست شبی حضرت حافظ!

که حتی خودِ ماه آمد و اقرار به این کرد:

«پرستیدنی است از نظر روشنی چهره و عارض! »

خدایم شد و این بود برایم سخنی واضح و بارز!

پی‌ش رفتم و گفتم سحری با تن لرزان: «نفسم بندِ وجودت شده جانم!

شدی باعث هر شعر من و نور جهانم

بگو می شود آیا که منم ساکن قلبت شوم و در تو بمانم؟!»

برای لحظاتی،

سکوت آمد و ناگه بِنِشاند او،

لبش را به لبانم...


«علی معلمی»

دو شعر آخر:
https://vrgl.ir/My4Jf
https://vrgl.ir/wArRr


حال خوبتو با من تقسیم کندلنوشتهشعرعشق
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی/ خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود (نجمه زارع)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید