گاه باید رفت...
تنها...
در شبی آکنده از غم ها...
شبی پیش از سحر،
یکباره،
ساکت،
ناگهانی،
بی خبر...
باید چو روحی ناپدید از دیده ها شد...
گاه باید همسفر
با بغض هایی در گلو خشکیده،
با اندوه هایی پشتِ لبخند از کَسان پوشیده و با گریه هایی بیصدا شد...
گاه باید سرفه کرد امّید واهی را...
هراسی نیست از مغروقِ دریای عمیقِ اشکِ خود گشتن
کماکان نیز ماهی را...
وَ باید گاه در یک جرعه نوشید از ولع،
جامِ سیاهی را...
وَ باید نور را پس زد...
نباید صرفا از بهر دمی کم کردنِ ناراحتی
رویی به هر کس زد...
نگاهی گاه باید بر درخت عُلقه ها انداخت؛
سویش تاخت؛
آن را با خیالی تخت آتش زد...
وَ باری گاه باید نیست شد هرچند باشد سخت...
،،،
گاه باید رفت...
«علی معلمی»
دو شعر آخر: