alimo
alimo
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

مغازه زندگی | پارت دو | نفرت!

پارت قبلی
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%88%DA%A9-mjzkfzo1xr1k
ادامه داستان

پسر: شما منو میشناسید؟؟!

ناباوری وجودم رو فرا گرفته بود.

من: علی آقا! شما اینجا چیکار می کنی!!؟ نه. نه! نمی تونم باور کنم...مگه میشه کسی تو ویرگول باشه و شما رو نشناسه؟!...چی شده؟ دارم خواب می بینم که اون پسر شاد و مهربون و حال خوب کن...اون...اون کسی که به اون قشنگی می نوشت و با هر کامنتش بهم انگیزه می داد الان جلوی من نشسته تا از خودکشیش جلوگیری کنم؟؟؟!!!!!

کلمات همین جوری پشت سر هم میومدن توی زبونم. دست خودم نبود. نمی تونستم درک کنم. انگار یه فیل جلوم پرواز کرده باشه!!! انگار یادم رفته بود بالاخره اونم یه آدمه و هر آدمی ممکنه یه روزی حالش خوب باشه و یه روز بد. خیلی خیلی بد.

تو تمام این مدت سرش رو انداخته بود پایین. داشت حرص می خورد و خجالت می کشید. اینو می فهمیدم و حسش می کردم. ولی انصافا منم درک کنید...چیکار باید می کردم تو اون لحظه؟!

چیزی نمی گفت همچنان. ولی یهو بلند شد. ناخواسته منم همین کار رو کردم. یه بار دیگه توی چشمام نگاه کرد. و دوباره راه خروج رو در پیش گرفت. از در مغازه رفت بیرون. دویدم طرف در. نباید میذاشتم بره. اگه می رفت قطعا کار دست خودش می داد. استرس کل وجودم رو فرا گرفته بود. اگه می رفت چی؟ اگه علیمو رو از دست می دادیم چی؟ تقصیر من می شد همه چیز...تا آخر عمر خودمو نمی بخشیدم...نه. نباید می رفت.

عاجزانه داد زدم...

من: علی آقا!......تو رو خدا وایسا......یه لحظه صبر کن......علی!

ایستاد. پشت به من.

من: علی جان خواهش می کنم ازت نرو. خواهش می کنم. می دونم که دلت نمی خواست یه آشنا حال و روز الانتو ببینه. می دونم. ولی خب اگه حرف نزنی که نمی تونی برگردی به خودت! هووم؟! یه خورده فکر کن. به خانواده ت. به دوستات. لااقل سعی کن. خواهش می کنم بمون و بهم بگو چی شده. مطمئن باش می تونم کمکت کنم...ببین...تو که نمی خوای تا ابد اینجوری بمونی؟ می خوای؟ تو که نمی خوای همه کسایی که دوستت دارنو عزادار کنی؟ ها؟!...بمون...بیا...بیا بریم داخل...قول میدم حالت بهتر بشه. قول میدم بهت... بیا تو رو خدا...))

منتظر واکنشش موندم. شالم که حین دویدن یه خورده رفته بود عقب رو مرتب کردم. برگشت طرفم. اومد جلو.

علی: می تونم بهتون اعتماد کنم؟......آخه......آخه......هیچ کس نباید متوجه این موضو...

حرفش رو سریع قطع کردم.

من: البته که می تونی! نگران اونش نباش. هیچ کسی نمی فهمه تو یه روزی اومدی اینجا. هیچ کس. مطمئن باش.

اینو گفتم و رفتم طرف مغازه. دنبالم اومد.

حاج اسماعیل رو دیدم که همین طوری هاج و واج داره نگاهمون می کنه. با اشاره بهش فهموندم که مشکلی نیست. رفت...

همین جوری که داشتیم می رفتیم طرف مغازه یهو دیدم یکی داره می دوه طرفمون. یه خورده که اومد جلوتر فقط دلم می خواست بزنم تو سر خودم. پاک یادم رفته بود. ستاره بود که داشت میومد...
خب ستاره بهترین دوستم بود. البته دوست که نمیشه بهش گفت واقعا. خواهر بودیم یه جورایی.

تا نرسیده بود به علی گفتم:((شما برو داخل بشین. الان من میام.))

علی که متوجه دویدن ستاره شده بود کنجکاوانه پرسید:((مشکلی پیش اومده؟! می خواید من برم بعد مزاحم بشم؟))

گفتم:((نه بابا! مشکل کجا بود؟ بفرمایید. الان میام.))
اینو که شنید گفت:((هر طور شما صلاح می دونید. ولی اگه مشکلی بود خواهش می کنم بگید.))
رفت داخل...

وایسادم تا اینکه ستاره رسید. داشت نفس نفس می زد. یه شاخه گلم دستش بود.
تو همون حالت بود که خندید و گفت:((وای سلام فاطی جون! خوبی؟))

من: مرسی. خوبم. اینجا چیکار می کنی؟!

ستاره: وا? خودت دیروز بهم گفتی فردا روز اول کاریته و بیام کمکت کنم کارا رو راست و ریس کنیا! مگه یادت رفته؟؟؟

من: آره...خودم گفتم...یادمه...ولی...ولی راستشو بخوای الان باید بری...نمیشه...بذاریمش برای فردا مثلا. ها؟

ستاره مات و مبهوت مونده بود!???

ستاره: یعنی چی؟!! فاطی ایسگامو گرفتیا:/// مسخره من کل کلاسای امروزمو کنسل کردم که بیام پیشت. با همین چادرم چهار تا خیابونو دویدم که نکنه دیر رسیده باشم! بعد میگی برو؟! خیلی لوسی!

اینو گفت و برگشت و شروع کرد به رفتن. تند تند راه می رفت.
تو این گیر و دار فقط همینو کم داشتم://// رفتم طرفش.

من: ستاره...ستاره...قهر نکن دیگه...تو رو جون فاطی وایسا!...وایسا دیگه دیوونه...

ستاره: آخه ینی چی این کارت؟! مگه من بیکارم؟؟?

قیافه ش تو اون لحظه:/
قیافه ش تو اون لحظه:/

من: ببخشید تو رو خدا! ببین...چجوری بهت بگم...یه موردی پیش اومده که خیلی مهمه برام...نمیشه باشی تو هم...اینجوری حرف نمی زنه...به خدا من فکر نمی کردم اینجوری بشه. فکر می کردم با یه مورد عادی مثل همیشه طرفم و تو هم وایمیستی بالای سرم و چیزایی که می خوام رو بهم میدی. بعدشم با هم یه دستی به سر روی اینجا می کشیم و کلی هم حرف می زنیم...ولی...ولی این فرق داره...می فهمی؟!

ستاره: همین پسره که رفت تو؟

من: آره

ستاره: باشه عزیزم. اشکال نداره...راستی این گلم برای تو خریده بودم. بیا...بگیرش?

من: وای ستاره! عاششششششششقتم! مرسی که درک می کنی! گله هم خیییییلی خوشکله!...مرسی...?

اینو گفتم و بغلش کردم. سفت.?

ستاره: باشه بابا...باشه...دیگه واسه تو گل نخرم برای کی بخرم؟!

من: برای شوهرت!???

من:)
من:)

ستاره زد زیر خنده و گفت:(( مسخره ی بی شعور!??? من دیگه برم ببینم چه خاکی باید به سرم بکنم. خدافظ!))

ازش خداحافظی کردم و رفتم توی مغازه. داخل شدم و در رو بستم و تابلوی «زندگی در حال القاست! لطفا وارد نشوید» رو روی در نصب کردم. رفتم طرف صندلی. علی پاشد.

من: راحت باش. بشین. ببخشید اگه یه خورده معطل شدی. باید دوستمو دس به سر می کردم!

علی: نه. مشکلی نیست. فقط اینکه من اسممو گفتم ولی شما نگفتید. اسم اکانت ویرگولتون چیه؟

دوتامون نشستیم روی صندلیا. شاخه گل توی دستم رو هم گذاشتم روی میز.

من: اوه! راست میگی! من فاطمه م. اسم اکانتمو هم بذار نگم. اینجوری تو هم احساس بهتری داری بعد از این جلسه فکر کنم...فقط منم یه چیزی بگم...راحت باش. نمی خواد الکی ضمیر جمع استفاده کنی و اینا. راحت باش...

علی: نه. من همین جوری راحتم. تا یه خورده ش رو سعی می کنم. ولی بقیه شو اگه اجازه بدید همین جوری صحبت کنم. ممنون از لطفتون.

من: خب باشه. هر جور که خودت راحتی. بیا دیگه واقعا شروع کنیم علی. چی شده؟ چرا؟ چه اتفاقی افتاده مگه که الان اینجایی؟! چرا تو باید فکر خودکشی بزنه به سرت؟! بگو بهم. کسی مرده؟ عشق و این چیزا؟! چمیدونم. صحبت کن.

حس نفرت رو می تونستم به وضوح از توی نگاهش بعد از شنیدن این جملاتم تشخیص بدم.

نفس عمیقی کشید.

علی: همه ش فقط تقصیر اون ممد محسن عوضی ویرگوله!!!!!!

خیلی متعجب شدم. چی می گفت؟!!! انتظار هر چیزی رو داشتم الّا این.?

ممد محسن؟://
ممد محسن؟://

من: یعنی چی؟؟؟؟!!!!!! ممد محسن؟! همون پسره که فیلم و این چیزا رو نقد می کرد؟!

علی با یه نفرت غلیظی سر تکون داد.

من: خب اون بدبخت چه ربطی داره به تو؟؟!

علی: اون پست آخر لعنتیش!!!

من: اون پست مسابقه ش رو اگه منظورته که منم خوندمش خب. مشکلی نداشت که...

علی: نمی فهمی داری چی میگی فاطمه خانوم. نمی فهمی.

من: خب میشه تو بهم بفهمونی؟!!

علی: اون پست لعنتی رو منم نوشته بودم! با همون ایده! همون پایان بندی! بعضا حتی با همون محتوا! دو هفته بود ریز ریز داشتم روش کار می کردم. چقدر روش وقت گذاشتم...چقدر به برنده شدنش امید بسته بودم...فقط تایپش مونده بود...ولی اون آدم مزخرف زودتر از من منتشرش کرد...

داشتم خودم رو کنترل می کردم که نخندم.?

من: یعنی می خوای بگی واسه اینکه وقتت هدر رفته یا دیگه برنده نمیشی می خواستی خودکشی کنی؟!! تو رو خدا ببخشیدا! ولی خب خنده داره دیگه...از تو بعیده علی. اتفاقی بوده که افتاده دیگه. چیکارش میشه کرد؟...تو فقط شانس نداشتی!

بعد از گفتن این حرفا برای چند لحظه از نوع نگاهش ترسیدم.

شرمنده. نوع نگاه ترسناک تر از این پیدا نکردم:))
شرمنده. نوع نگاه ترسناک تر از این پیدا نکردم:))

علی: چی فکر کردی درباره من فاطمه خانوم؟! ینی من اینقدر بی عقلم؟؟؟! دست شما درد نکنه واقعا...

خودم رو جمع و جور کردم و خنده م رو هم متوقف.

من: به خدا قصد توهین نداشتم. ببخشید واقعا. میگم تا تو بقیه ماجرا رو میگی من برم یه چیزی بیارم بخوریم. ها؟ چی میل داری؟ اینجا خیلی چیزا پیدا میشه...هر چیزی که میل داری بگو.

علی: متشکرم. من همون چایی می خورم. کافیه. اگه لطف کنید.

من: باشه پس. دو تا چایی میارم الان. ادامه بده. گوشم با توئه.

اینو گفتم و بلند شدم رفتم طرف قسمت آشپزخونه مغازه. آب جوش که آماده بود همیشه. کار خیلی زیادی نداشت درست کردن دو تا چایی...

علی: خب مهم ترین چیزی که توی اون پست وجود داشت چی بود به نظر شما؟!

من: آمممم! ویژگیای زیادی داشت. نمی دونم...شاید...شاید اینکه به پست مسابقه قبلیش مربوط بود و یه جورایی ادامه اون داستان بود جذابش کرده بود.

علی: آره. همین طوره. ولی مهم ترین چیز توی اون پست خود اون ارتباطش با پست مسابقه قبلی نبود. نکته مهمش تنها بخشی از اون ارتباط بود. پایانش...

دو تا چایی آوردم و گذاشتم رو میز. در قندون رو هم برداشتم.

من: پایانش؟؟! مگه چه اتفاق خاصی افتاد؟

چاییش رو برداشت و قندی توی دهن گذاشت و تو همون حالت گفت:((ممنونم)) با لبخندم بهش گفتم خواهش می کنم.

علی: آره پایانش. تو آخر داستان مسترآجو مُرد. یعنی ممد محسن تصمیم گرفت سرانجام مسترآجو مرگ باشه. اون کشتش. تصمیمی که منم گرفته بودم...

من: خب بازم متوجه نمیشم...چی فرقی می کنه کی تصمیم می گیره مسترآجو رو بکشه؟؟؟??



چاییش رو گذاشت روی میز. یه بار دیگه ترسناک شد. یه بار دیگه داشت خشم و نفرت از وجودش سرازیر می شد. خیلی آروم پرسیدم:((فرقی می کنه؟!))

بلند شد و داد زد: خانوم شما اصلا خبر می خونی؟ می دونی تو دنیای اطرافت چی میگذره؟؟؟ اصلا تو این دنیا زندگی می کنی؟؟؟؟؟ زنده ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!


به واقع وحشت زده شده بودم تو اون لحظه. این موضوع رو متوجه شد. نفس عمیقی کشید و نشست رو صندلیش. دستی به صورتش کشید و سرش رو آورد بالا.

علی: ببینید فاطمه خانوم. خیلی عذر می خوام. نباید اینجوری می شد. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. ببخشید اگه ترسوندمتون. به خدا دست خودم نبود. شما هم می دونستی چی شده و جای من بودی واکنشت همچین فرقی نمی کرد.

من: نه علی. تو باید منو ببخشی. والا خیلی وقته خبر نمی خونم. فقط اعصابم رو خورد تر می کنه. ولی خب الان که فکر می کنم باید بخونم. ببخشید واقعا. حالا میشه بیشتر توضیح بدی؟

بین همین حرفا حاج اسماعیل زد تو شیشه. داد و بیداد رو شنیده بود و نگران شده بود بنده خدا. با دست و صورت بهش فهموندم که مشکلی نیست. اونم سری به نشانه تاسف تکون داد و استغفرالله ی زیر لب گفت و رفت.

من: بازم ببخشید. پیرمردیه بالاخره. نگران میشه. می گفتی...

علی: خب شما اینجا کامپیوتری لپ تاپی چیزی ندارید؟ البته اینترنتم می خوام.

من: معلومه که داریم. وایسا الان میارم.

رفتم و براش لپ تاپ رو آوردم. اجازه گرفت و روشنش کرد و مشغول شد. من رو به روش بودم. نمی دیدم داره چیکار می کنه.
بعد از چند دقیقه گفت:((بیا اینا رو یه نگاه بنداز.)) خودشم سرش رو انداخت پایین. دستش رو گذاشت روی چشماش و فقط آه و افسوس می خورد...


چیزی که داشتم می دیدم رو باور نمی کردم. امکان نداشت... زبونم بند اومده بود...یعنی چی این؟؟!


من: علی...علی من واقعا متاسفم...به خدا چیزی نمی دونستم...نمی دونم چی باید بگم...


علی بغض کرده بود.

یه بغض سرشار از خشم...

به بغض سرشار از نفرت...

یه بغض خطرناک...

بغض یه مرد...



ادامه دارد...

پارت های بعدی
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%B3%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D9%81%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-jpwcftpptld0
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%85-mrvtm1q4n7wh



مسابقه دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی/ خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود (نجمه زارع)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید