سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان عزیزم:)
امیدوارم حالتون خوب باشه...
انشاالله با پست مسابقه مغازه زندگی در خدمت شما خواهم بود:))
فقط قبل از شروع لازمه که چند تا نکته رو ذکر کنم:
هوا خیلی گرم نشده بود هنوز. خورشید خودش رو درست و حسابی نشون نداده بود. ولی رنگ نارنجی ای که با عنابی ترکیب شده بود تو منتها الیه آسمون نشون می داد کم کم داره پیداش میشه.
همیشه تو همین فاصله ی بین خونه تا مغازه سعی می کردم از هر چیزی که می تونم لذت ببرم. از تماشای طلوع خورشید. از صدای گنجشکایی که انگار تو خیابون داشتن دنبال بازی می کردن. از هوای خنکی که تقریبا هر روز سال می شد تو اون ساعت نفسش کشید. عمیق و طولانی. از اون اون بازدم بی نظیر بعدش. بازدمی که همیشه جوری سبکم می کنه که احساس می کنم می تونم بپیوندم به کلاغای رو سیم برق و باهاشون قار قار کنم. از گذشتن از کنار گربه ی سیاهی که لم داده اون گوشه و طلب کارانه مسیر حرکتم رو دید می زنه و با همه ی آرامشش انگار تو یه حالت آماده باش خاصی سیر می کنه که اگه یهو رفتم طرفش زودی بپره و فرار کنه. البته خب راستشو بخواید اون حالت رو منم دارم. مرض ندارم برم طرف گربه که? اگه یهو اومد جلو چی؟!! از سلام کردن به نگهبان اون ساختمون نیمه کاره آخر خیابون که چادر مسافرتی فسفریش همیشه بین آجر و سیمانا خودنمایی می کنه. از خیلی چیزای دیگه...
باید حال خودمو خوب می کردم. لازمه ی کارم همینه اصلا. من حالم خوب نباشه چجوری اون بنده خدا حالش خوب بشه؟! چجوری بهش بفهمونم بابا به خدا همه چیز اونجوری که تو فکر می کنی نیست؟...آره...من باید حالم خوب باشه...
دیگه داشتم می رسیدم. مغازه مال بابام بود. اونم از باباش گرفته بود. کلا خانوادگی به ارث می رسه بهمون گردوندنش. البته خب سر من یه خورده مشکل داشتیم تو خانواده. داداش بزرگم نمی خواست این کار رو انجام بده. می خواست بره دنبال زندگی خودش. من اما می خواستمش. شدیدا هم می خواستمش. اوایل مامانم که اصلا موافق نبود. می گفت تو رو چه به این کارا؟! چه معنی داره تو بری لای یه مشت آدم دیوونه که می خوان خودکشی کنن؟! بابامم از همین جهت نگران بود. می ترسید اتفاقی برام بیفته. نمی ذاشت. ولی خب وقتی اصرار و سماجت من رو دید و در ادامه استعدادم رو اجازه داد برم پیشش کار کنم. بعد از یه مدت جفت شون از مخالفتی که اون اوایل می کردن خجالت کشیدن?
خیلی برام جذاب بود همیشه حرف زدن با آدما. حالا این وسط پای چه آدمای جذابی هم در میون بود واقعا! اصلا کاری بهتر از این تو دنیا نمی تونستم برای خودم متصور بشم...
مغازه خیلی کوچیک نیست واقعا. ولی خیلی بزرگم نیست. در هر صورت من که خیلی دوستش دارم. رسیدم جلوی در. دست کردم تو کیفم و دسته کلید رو درآوردم. دکمه کرکره برقی رو فشار دادم.
داشت می رفت بالا که حاج اسماعیل، مغازه دار کناری مون که انگار صدا های کلید و کرکره و اینا رو شنیده بود و کنجکاو شده بود اومد بیرون از سوپری کوچیکش و گفت:((به به! فاطمه خانوم! صبحت بخیر! چه خبر؟ بالاخره بابات کلیدو داد دست تو. ها؟!))
راستی یادم رفت بگم. اون روز اولین روز کاری تماما مستقل من بود. تا همین دیروزم یه جورایی شاگرد بابام محسوب می شدم ولی حالا دیگه همه چیز دست من بود. خیلی از این جهت ذوق زده بودم و هیجان داشتم. یکی نبود بهم بگه آخه لامصب مگه دفعه اولته که اومدی اینجا؟!? چهار ساله داری کنار بابات کار می کنی و یاد می گیری. دیگه این ادا و اطوارات چیه؟! ولی خب هر چی باشه حالا احساس مسئولیت بیشتری روی دوش خودم احساس می کردم...??
به حاج اسماعیل سلام کردم و گفتم:((آره دیگه. اینجوری شد. ایشالا از امروز مغازه دست منه.))
پیرمرد به واقع شریف و مهربونی بود ولی خب از مدل نگاه کردنش می شد به راحتی حسادت سنگینی که از نداشتن بچه ای که کمک حالش باشه سر چشمه می گرفت رو احساس کرد...
گفت:((حالا اوضاع کار و کاسبی چطوره؟!)) احساس کردم داره حسادتش رو با دست انداخت من جبران می کنه. گفتم:((شکر خدا. به لطف حاج حسن می گذرونیم!)) با شنیدن این جمله نگاه سرشار از کنایه ای حواله ام کرد و موفق باشی ای گفت و رفت توی مغازه ش.
منم بالاخره در جدالم با قفل در مغازه که پشت کرکره قرار داشت پیروز شدم و بازش کردم و رفتم داخل. کولر گازی رو روشن کردم و در رو بستم. یه خورده داخل رو مرتب کردم و یه جاروی کوچیکی کشیدم. دیوارای دور تا دور مغازه رنگ و وارنگ بودن. به جز طرفی که به خیابون منتهی می شد و شیشه ای بود هر طرف رنگ خاص خودش رو داشت. زرد. ارغوانی. فیروزه ای سیر. سبز مغز پسته ای خوشکل. زرشکی...کنار هر دیوار با فاصله های مشخص کلی گلدون وجود داشت. حتی روی دیوارم آویزون کرده بودیم یه چند تایی. سه چهار تا تابلوی نقاشی داشتیم. وسط مغازه یه میز گرد شیشه ای وجود داشت با دو تا صندلی دو طرفش. یه آشپزخونه کوچولو هم داشتیم گوشه مغازه. البته آشپزخونه که نمی شد بهش گفت ولی خب یه کارایی می شد باهاش کرد. کنارشم یه کتاب خونه ی فسقلی وجود داشت. یه صندلی راحتی هم یه گوشه ی دیگه داشتیم. خیلی باحال بود. رفتم روش نشستم و هیجان زده برای دیدن اولین مشتری منتظر موندم:)
خیلی با خودم تصور می کردم مشکلش چی می تونه باشه و حالات مختلف رو متصور می شدم. اینکه مثلا اگه گفت فلانم چی بگم بهش؟!...چیکار کنم؟!...
تو خودم بودم و داشتم ترفندا رو مرور می کردم که یهو یه پسری داخل شد. یه وراندازیش کردم تو همون چند ثانیه اول. نوجوون بود. حدود هفده هجده سالش می زد. شلوار کتون کاکائویی پوشیده بود با یه پیراهن قهوه ای شطرنجی. آستینش رو هم تا کرده بود. هیچ حس خاصی توی صورتش نبود. ساده و بی روح. نه لبخندی. نه اخمی. نه هیچ چیز دیگه.
بلند شدم. یه دستی به شال و مانتوم کشیدم و رفتم طرفش. برای اولین بار بود که استرس گرفته بودم تو این کار. لعنت به این احساس مسئولیت!??♀️ به عنوان یه آدم برونگرا نباید این اتفاق برام میفتاد طبیعتا. نمی دونم چم شده بود. آخه هنوز اتفاقی نیفتاده بود اصلا:/ به خودم یه نهیب زدم که خودتو جمع کن دختر! تو می تونی از پسش بر بیای! طوری که خیلی متوجه نشه یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
من: سلام. بفرمایید...اممممم!...کاری از دست من ساخته ست؟
همون جور بی روح و بی رمق فقط به در و دیوار نگاه می کرد.
پسر: آقای پاک نژاد تشریف ندارن؟!
من: اممم! راستش رو بخواید دیگه کار نمی کنن. من دخترشون هستم و... و از امروز من اینجا رو اداره می کنم...
پسر: صحیح. که این طور...
به قیافه ش می خورد انگار خیلی خورده تو ذوقش. برگشت و راه خروج رو در پیش گرفت. اون اولین مشتریم بود. نباید میذاشتم به این سادگی از چنگم در بره. اگه قرار بود همه مثل این بشن که دیگه کل کارم رو هوا بود.?
هر چند هنوزم هول بودم یه خورده ولی تمام اعتماد به نفسم رو جمع کردم.
من: آقا........آقا!
پسر برگشت و نگاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت. منتظر بود بشنوه چی کارش داشتم.
آب دهانی قورت دادم...
من: ببینید...من...منم هر کاری که پدرم انجام می دادن رو می تونم انجام بدم. اصلا فکر نکنید مثلا...که مثلا من کاری از دستم ساخته نیست و تازه واردم. نه. خواهش می کنم بمونید و حرف بزنید اگه دلیل رفتنتون اینه.
پسر انگار از جسارت من خوشش اومده بود ولی همچنان دودل بود. با گفتن جمله:((بفرمایید. خواهش می کنم. بفرمایید.)) و اشاره کردن به میز گرد شیشه ای وسط مغازه و دو تا صندلی دو طرف اون شکش رو بر طرف کردم. بالاخره انگار راضی شده بود و کنار اومده بود با خودش.
تا نشستن کامل روی صندلی راهنماییش کردم. خودمم نشستم روی اون یکی صندلی. پسر همچنان معذب بود انگار و داشت به اینور و اونور نگاه می کرد.
باید یه جوری شروع می کردم بالاخره. منم کم استرس نداشتم ولی نمی شد تا آخر شب همون جور نشست و به در و دیوار زل زد که?
سعی کردم لبخند بزنم و با صدای ((آمم!)) توجهش رو جلب کنم. موفق شدم. بالاخره نگاهم کرد. هر چند هنوزم هیچ حس خاصی نداشت نگاهش. به لبخند زدن ادامه دادم.
من: می خواید شروع کنیم؟
پسر بعد از چند ثانیه تاخیر در حالی که داشت به گلدون بغل دست من نگاه می کرد چند بار سرش رو به طرز مرموزانه ای به نشانه تایید بالا و پایین کرد.
دوباره از فرصت نگاه کردن پسر به گلدون استفاده کردم و دور از چشماش یه نفس عمیق کشیدم.
من: خب. می تونم اسمتونو بدونم همین اول کار؟
واکنشی نشون نداد. نمی دونم اون گلدون چی داشت ولی ظاهرا نمی خواست چشم ازش برداره. یه بار دیگه با همون لبخند پرسیدم:((نمی خواید اسمتونو بگید؟))
شاید داشت فکر می کرد. نمی دونم. چند لحظه اینجور برداشت کردم که اصلا نمیشنوه چی میگم. ولی این برداشت من فقط برای چند ثانیه دووم آورد. پسر سرش رو آورد بالا. رو کرد به من. این بار داشت به من نگاه می کرد. دیگه اعصابم داشت خورد می شد از دستش. منتظر بودم بگه. سعی کردم با صورتم این انتظارم برای شنیدن اسمش رو بهش بفهمونم...
مطمئن بودم اگه حتی برای چند کلمه به حرف بیارمش دیگه بقیه کار خیلی سخت نیست.
من: بگید لطفا. بفرمایید.
فکر کردم اون موقع داشت با خودش کلنجار می رفت که می تونه بهم اعتماد کنه یا نه. تقریبا اکثر کسایی که میومدن پیش بابام هم همین جوری بودن. ولی خب اینم می دونستم که وقتی کسی خودش با پای خودش اومده باشه اینجا و خودشم نشسته باشه روی صندلی دیر یا زود حرفش رو می زنه.
و همین کارم کرد...
خیلی آروم گفت:((علی ام. علی معلمی!))
یهو چشمام چهار تا شد!!!
احساس کردم دارم داغ میشم. خیلی سریع ولی با یه لکنت خاصی گفتم: ((گف...گفتید...گفتید علی معلمی؟!...عل...علیمو؟؟!!!))
برای اولین بار که تونستم حسی روی توی چشم پسر ببینم. ترس، تعجب و هیجان!
پارت های بعدی