پارت های قبلی
ادامه داستان
حالش اصلا خوب نبود. با همون بغض گفت:
((اینم زندگیه من دارم؟...اینم شانسه من دارم؟! خدا اصلا منو می بینه؟!! وقتی ادامه زندگیمم قراره همین جور باشه می خوام صد سال سیاه زندگی نکنم...اون مرتیکه دزد عوضی خرپول که نصف عمرش رو داشته تو ترکیه خوش گذرونی می کرده و بقیه شم داشته تو کنسرت چارتار عکس مینداخته باید صد هزار دلار فقط از مدیوم جایزه بگیره. سه هزار میلیارد از مجلس. چقدر از کوفت و زهرمار. فیلمشو می سازن. بعد من بدبختی که پول ندارم از سالن فوتسال با تاکسی برگردم خونه و باید نیم ساعت وایسم تا اتوبوس بیاد و یه ساعتم وقتم حروم شه و بین اون همه آدم وایسم سرپا. منی که چار تا کتاب نمی تونم بخرم باید وضعم این باشه...خدایا این بود مهربونیت؟! این بود رحمتت؟ این بود حکمتت؟ حکمتت اینه که من تو تاریکی بپوسم و یکی دیگه بخوره و معروف شه؟ کسی که از قبلشم می خورد...
((
تو تمام این مدت من فقط داشتم نگاهش می کردم. اجازه می دادم خودشو خالی کنه. نیاز داشت به این. تا اونجایی صبر کردم که نگاهم کرد...
علی: می دونی فاطمه خانوم...یه داستانی شنیدم که نمی دونم اصلا درسته یا نه. ولی خب خیلی هم مهم نیست صحتش. میگن روزی که گراهام بل رفت و تلفن رو به نام خودش توی دفتر اختراعات ثبت کرد...
خیلی عجیب شده بود. دیگه بغض نداشت حتی...
علی: وقتی رفت بیرون از اداره چند دقیقه بعدش یه نفر دیگه هم دقیقا با همون ایده رفته بوده اختراعشو به ثبت برسونه...نمی دونم واقعیت ماجرا چی بوده و کپی ای در کار بوده یا نه ولی می خوام بگم همون چند دقیقه باعث شد الان گراهام بل گراهام بل باشه و اون یکی آدم برای همیشه توی تاریک ترین بخش تاریخ برای همیشه دفن بشه و فراموش...نمی دونم اون آدم بعد از اینکه شنید اون اختراع همین چند دقیقه پیش ثبت شده چه حسی بهش دست داده یا چیکار کرده ولی اگه خودمو در نظر بگیرم دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن زندگی برام باقی نمی مونه...ببینم...اینجا کُلتی چیزی پیدا نمیشه؟!!!
من: علی جان آروم باش لطفا. آروم. حل میشه. باشه؟!
صداشو برد بالا: چیو می خوای حلش کنی؟ چیو؟!! چجوری؟؟!! بذار تمومش کنم این کابوس لعنتی رو فاطمه خانوم! فایده ای نداره! چیو می خوای حل کنی؟ من که برام فرقی نداره اینجا یا یه جای دیگه...الان یا چند ساعت دیگه...من کار خودمو می کنم...شما هم تنها کمکی که از دستت بر میاد همینه که بهم کمک کنی زودتر از شر این زندگی کوفتی راحت شم.
خیلی مطمئن این حرفا رو می زد. انگار نه انگار درباره ی جونش داره صحبت می کنه. هر چند وحشتناک بود این حسش و برگشت ناپذیر به نظر می رسید نظرش، ولی باید یه کاری براش می کردم.
یه بار دیگه دستی به شالم کشیدم. پای چپم رو انداختم روی پای راستم و برای چند ثانیه فقط فکر کردم...باید خیلی زود نتیجه می گرفتم.
من: علی می فهمم حال الانت رو...درکت می کنم...شاید هر کس دیگه ای هم جای تو بود همین فکر رو می کرد و همین تصمیم رو می گرفت...ولی بیا اینجوری فکر کنیم که هنوز کلی حال خوب وجود داره برای تجربه کردن. هووم؟! به خاطرات خوبت فکر کن. به خا...))
یهو حرفام رو قطع کرد.
علی: ولم کن عزیزدل. ولم کن...کدوم حال خوب؟ کدوم خاطره ی خوب؟ دیگه خیلی داری خوشکل حرف می زنی فاطمه خانوم...خیلی دلت خوشه انگار! اصلا تا الان میشنیدی چی می گفتم؟؟
من: علی من شاید بهتر از هر کس دیگه ای درکت کنم...من اصلا کارم درک کردنه...تازه خودمم که تو ویرگول هستم و از اون فضا و جوّش خبر دارم...منتها تو هم به خورده باید به من اعتماد کنی. مگه برای همین نیومدی اینجا؟ اوکی؟ صبر کن یه خورده. اینقدر سخت نگیر...حالا من نمی خوام خیلی شعاریش کنم قضیه رو. بذار شروع کنیم. بهم اعتماد کن.
نوع نگاهش سخره آمیز بود ولی بازم منتظر بود چی می خوام بهش بگم.
من: خب بذار با سفر شروع کنم. تا اونجایی که من می دونم و توی ویرگول دیدم خیلی سفر دوست داری. اشتباه می کنم؟!
علی: خب؟ که چی؟!!
من: خب به جمالت! بیا این فیلمو نگاه کن. وایسا بیارمش. آها! بیا. ببینشون... می دونی تو همین ایران خودمون چقدر جای ناب وجود داره که هنوز نرفتی و ندیدیشون؟؟
پوزخند شدیدا کنایه آمیزی زد!
علی: ما رو باش اومدیم پیش کی!!! فاطمه خانوم داری شوخی می کنی دیگه؟! فعلا که اگه زنده بمونم باید تا یه سال دیگه بشینم پای کنکور. بعدشم که دانشگاه...بعد تو این اوضاعی که مطمئن نیستم بتونم شیکم خودمو سیر کنم بلند شم برم سفر؟؟!!!
یه بار دیگه خشم چشماش رو فرا گرفت.
علی: سفر برای من نیست...برای امثال من نیست...سفر برای اون ممد محسن عوضیه!...منم اون همه پول داشتم و خیالم از همه چیز راحت بود تا آخر عمرم می رفتم سفر...ایران که سهله...دنیا رو می گشتم...اگه اون مرتیکه نبود الان من بودم که داشتم عشق و حال می کردم...اون عوضی...اون عوضی بره آمریکا با ترامپ شام بخوره. منم همین جا راحت می میرم...
این آخراش رو دیگه داشت با بغض می گفت دوباره.
علی: بابا بده اون کُلت لعنتی رو...بده و راحتم کن...
من: آروم باش علی جان...ببخشید. نباید اینو می گفتم. شرمنده م واقعا...بریم سراغ یه چیز دیگه. مثلا......موسیقی. موسیقی چطوره؟ اونم می دونم که علاقه زیادی بهش داری. خب این که دیگه به پول و اینا ربطی نداره. داره؟...مگه تو ساز نمی زدی اصلا؟ اسمش چی بود؟!
علی: هنگ درام؟؟!
من: آره. همون. فکر کن. سعی کن به خاطر بیاری چقدر آرامش می گرفتی از نواختنش...حس قشنگی نبود؟ لذت نمی بردی؟ فکر نمی کنی اگه از دنیا بری دیگه نمی تونی اون حس رو تجربه کنی؟! ما چی؟ ما رو هم محروم می کنی از شنیدن کارات... این کارت رو از همه بیشتر دوست دارم. نگاهش کن...
لپ تاپ رو گرفتم سمتش. فکر می کردم این می تونه جواب بده. ولی یهو دیدم داره قرمز میشه...
علی: قطعش کن خانوم. قطعش کن...تُف تو این ساز مزخرف!!!!
خیلی متعجب شدم!
من: چرا آخه؟!
علی: این ساز آشغال! ساز مورد علاقه ی مرتیکه ممد محسنه! قطعش کن...خیلی دوستش داشتم منم ولی الان دیگه حالم ازش بهم می خوره...اَه...مزخرف...باورم نمیشه چجوری از همچین چیزی خوشم میومده...
قطع کردم...
من: چی بگم والا. هر طور مایلی. خب. کارای بقیه چی؟
عادل روح نواز و اون گیتار الکتریک زدن محشرش...
خود چاوشی چی؟
علی: بمیرید...بمیرید!
من: ???! خب یاس...مگه همیشه نمی گفت: من ادامه میدم. من می جنگم. من اومدم که نرم. من مونم. چی شد پس؟
فکر نمی کنی می خوای این فرصت رو از خودت بگیری که بازم ازشون کار بشنوی؟ مگه هر بار با کاراشون عشق نمی کردی؟
علی: هعییییییییییی! درسته!...من عاشقشون بودم. هنوزم هستم...ولی خب وقتی یه دو دوتا چار تا می کنم می بینم هیچ نمیارزه...موسیقی گوش می کردم که بلکه بتونم دردای کوچیکم رو فراموش کنم و برگردم به زندگی عادی م...ولی وقتی زندگی چیزی جز درد نباشه و اون دردا هم دیگه کوچیک نباشن چی؟!...خب من چی بگم؟چیکار کنم؟ تا آخر عمرم فقط زارت زارت آهنگ گوش کنم؟...نه...نمیارزه...
من: آخه یعنی چی؟ هیچ چیزی تو این دنیا برات اونقدر ارزشمند نیست که بخوای به خاطرشون زندگی کنی؟ خانواده ت. دوستات...هیچ حسی نیست که بخوای تجربه ش کنی دوباره؟! نوشتن شعر چی؟ مگه تو نبودی که می گفتی...وایسا یه دیقه:
خشک سالی چند سالی ست ، گلوی خشک دنیا را دریدست و
امان از ما بریدست ،
تمام آرزوها مان برای زندگی دیگر به بن بستش رسیدست...
همه گویند در دل گر خدایی هست پس کو؟!
دریغ از یک نشانی از خود او!
دریغ از قطره آبی!
دریغ از گندمی ، نانی ، کبابی!
برامان مانده تنها یک طنابی...
طنابی تا که جان بازیم و خود را از فلاکت ها جدا سازیم...
لیکن ما نباید این چنین خود را ببازیم و به این مرگ سخیف این گونه نازیم...
خدا هست هنوزم!
به او خورده گره هر شب و روزم...
خوردن غذای های مختلف چی؟ می دونی چه مزه هایی وجود داره که حتی فکرشم نمی تونی بکنی و هنوز تستشون نکردی...اصلا اونایی که کردی...واقعا دلت نمی خواد دوباره بچشی شون؟؟
عشق چی؟ دلت نمی خواد تجربه ش کنی؟ نمی خوای یه روزی احساساتت رو با یکی تقسیم کنی؟
دیگه چمیدونم...دیدن یه مکان خاصی...هدیه دادن به یه دوستی چیزی...خوشحال کردن یه نفری...فیلم دیدنی...البته خب فیلمو میذارم کنار. باشه...ابراز محبتی...انرژی و محبت گرفتن از یه عزیزی...هیچچی؟؟؟؟
اصلا حواسم به علی نبود. همین جوری نشسته بود و نگاه می کرد بهم و لبخند مسخره ای می زد...
علی: تموم شد؟؟! دفعه ی بعدی بگید یه خودکار و قلم بیارم که یادداشت کنم چیزایی که میگید رو و همه رو جواب بدم:/...ولی...ولی بذارید...بــ...بگم...
اومد حرف بزنه ولی نتونست. یه چیزی تو گلوش بهش این اجازه رو نداد. ولی داشت سعی خودش رو می کرد.
علی: بــ...به خدا منم مامان بابامو دوست دارم...به خدا...به خدا من...به خدا من عاشق خونوادمم...من عاشق دوستامم ولی خب...خب خودم چی؟...مگه میشه یه عمر...زندگی کرد فقط...زندگی کرد فقط به خاطر بقیه؟! وقتی خود دنیا مَـ...منو نمی خواد چی؟...وقتی دنیا می خواد من بمیرم و اون عــ...عوضی بره...بره تو رستورانای مختلف و غذاهای مختلف بخوره چی؟؟؟؟؟
وقتی دنیا...عشقو فقط...فقط واسه اون می خواد چی؟...وقتی دنیا همه چیو فقط واسه اون می خواد چی؟ دُ...دنیا منو نمی خواد...
فکر می کنی من دوست ندارم از کسی هدیه بگیرم فاطمه خانوم؟!! من...دوست ندارم انرژی بگیرم از اون...از اون محبت دیگران؟!
فــکر می کنی از بــ...برنده شدن لذت نمی برم؟
وقتی همه زندگیت بشه یه پست...سه هفته از زندگیمو گذاشتم پاش... من می دونم فقط دو بار تو مسابقه دست انداز شرکت کردم و تو هر دو بارشم برنده شدم...من می دونم تا همین امروز سه تا کتاب از آقای محسنی گرفتم تو همون دو دور...من می دونم دیگه انتخابم نمی کنه...من می دونم بسّمه...
دیگه واقعا داشت گریه می کرد. بغضش ترکیده بود. حالش خیلی بد بود.
آروم کردنش و حمایت عاطفی و همدردی دیگه فایده نداشت. باید یه کار دیگه می کردم. کاری که اصلا نمی خواستم برم طرفش و ازش استفاده کنم ولی چیکار کنم که اگه کاری نمی کردم قطعا خودشو می کشت. تنها راه همین بود...
من: علی! هنوزم یه چیزی هست که فکر کنم میارزه به خاطرش زنده بمونی و تلاش کنی تا بهش برسی و بعدشم راحت زندگیتو بکنی...
گریه ش آروم شد. با چشمای قرمزش بهم خیره شد.
من: انتقام!!!
پارت بعدی