alimo
alimo
خواندن ۱۷ دقیقه·۴ سال پیش

مغازه زندگی | پارت چهار | انتقام!

پارت های قبلی
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%88%DA%A9-mjzkfzo1xr1k
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%AF%D9%88-%D9%86%D9%81%D8%B1%D8%AA-oljkyxubuvmq
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%85%D8%BA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%B3%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D9%81%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-jpwcftpptld0
ادامه داستان

گریه ش کامل قطع شد. یه چیزی انگار توی چشماش تغییر کرد.

علی: انتقام؟!

توجهش به طور کامل جمع شده بود. این می تونست بهترین فرصت باشه...

من: آره. انتقام. ببین علی...به نظرت اگه تو بمیری چیزی تغییر می کنه؟ نه. ممد محسن بازم عشق و حالشو می کنه...بازم از زندگیش لذت می بره و بازم به ریش تو می خنده...تو همینو می خوای؟! بهتر نیست به جای اینکه فرار کنی از این شرایط بری تو دلش و زندگیو به کامش تلخ کنی؟ اینجوری اگه اون پولا و امکانات هم نصیب تو نشه یه لذتی بهت دست میده که وصف نشدنیه. لذت انتقام...

توی صورتش می تونستم به وضوح روشنایی رو ببینم. لبخند رو هم.

:))
:))

علی: آره...آره...راست میگی...راست میگی فاطمه خانوم...دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...اون ممد محسن آشغال رو سرجاش می شونم. کاری می کنم که آرزوی مرگ کنه. شاید اصلا خودم کشتمش. ها؟!

اینو گفت و خنده ترسناکی سر داد.


من: نه نه نه. نشد. تو قرار نیست کسی رو بکشی. فهمیدی؟ همین جا بهم قول بده. تو کسی رو نمی کشی.

انگار خورده باشه تو ذوقش. یه جوری گفتم که بفهمه خیلی جدیم. یه خورده صدام رو بردم بالا و یه ذره هم اخم کردم.

من جدیم:)
من جدیم:)


علی: خب...باشه پس چیکار کنم؟ چجوری انتقام بگیرم؟://

من: اونشو با هم حرف می زنیم...ولی اینو بدون که ما هیچ کسو نمی کشیم...ما منطقی و قانونی میریم جلو...همین الان خودت یه خورده فکر کن. چیزی به ذهنت نمی رسه که بشه ازش استفاده کرد؟ سندی...مدرکی...عکسی...نمی دونم. هر چیزی که فکر می کنی میشه ازش استفاده کرد...

چند ثانیه به زمین خیره شد و بعد به طرز هیجان انگیزی سرشو آورد بالا.

علی: آره. دارم. معلومه که دارم...اصلا حواسم بهش نبود...دارم. هر چی باشه یه مدت رو روش تحقیق کردم قبلا...


من: خب همونا رو کجا داری؟ الان همراهت نیست تو گوشی ای فلشی چیزی؟

سری تکون داد به نشانه تاسف.

علی: نه متاسفانه...تو خونه ست. روی سیستم خودم. تا بخوام برم بیارمش خیلی طول می کشه...

من: دیگه چیکارش میشه کرد؟! اشکال نداره...برو و برگرد. من همین جا منتظرت می مونم.

علی: ممنون فاطمه خانوم. ممنون. واقع دم شما گرم...زود بر می گردم.

اینو در حالی گفت که داشت از صندلی بلند می شد و می رفت طرف در.

من: خواهش می کنم علی جان. این چه حرفیه که می زنی. منتظرم. خداحافظ.

یا علی ای گفت و رفت بیرون.

به محض خروجش چشمام رو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. با یه بازدم طولانی از دهن. تکیه دادم به صندلی. یه جای خوب برای سرم گیر آوردم. ساعد دستام رو گذاشتم رو دو تا دسته ی صندلی. پام رو از روی اون یکی برداشتم و دوتاشون رو روی زمین ثابت کردم. دوباره شروع کردم به نفس کشیدن عمیق. با هر دم دستام رو مشت و با هر بازدم بازشون می کردم. حس خیلی خوبی بهم می داد. آرامش. خیلی ازم انرژی گرفته بود مورد علی و خیلی نیاز داشتم به همچین ریلکسی. این بار دستام رو گذاشتم روی صورتم. چند ثانیه نگهشون داشتم و بعد از همون جا بردمشون بالا. انگشتام رو کردم لای موهام و از زیر شال مرتب شون کردم و انداختمشون پشت گوشام. یه بار دیگه در حالت خواب قرار گرفتم و با چشمای بسته فقط نفس می کشیدم و سعی می کردم خودم رو آروم کنم...

داشتم از گذر زمان لذت می بردم که با صدای باز شدن در چشم باز کردم. جا خوردم! علی بود. معلوم بود که مسافتی رو دویده. از سرخی چهره و مدل نفس کشیدنش معلوم بود.

https://www.aparat.com/v/PSJxh

بلند شدم و خودم رو جمع کردم.

علی: ببخشید واقعا...استراحتتون رو به هم زدم.

من: نه بابا. چیزی نیست. فقط هنوز ۵ دقیقه نشده که رفتی. چرا برگشتی به این زودی؟?

علی: گوگل. همون اولای راه یادم افتاد تو گوگل درایو سیوش کرده بودم فایلای ممد محسن رو. شانس آوردم یادم اومد و گرنه تا می خواستم برم و بیام یه یکی دو ساعتی طول می کشید...

من: آها! چه خوب. که این طور...تا تو لاگین می کنی تو گوگل درایوت منم لیوانا رو بر میدارم و این گل بدبختم میذارم تو آب.

همین کارم کردم. دیدم وقت هست. لیوانا رو شستم. گل رو هم گذاشتم تو یه لیوان شربت خوری. دراز بود و گل جا می شد توش. آبش کردم و گذاشتمش همون جا کنار ظرف شویی.
برگشتم طرف میزگرد. صندلیم رو از اونور طرف میز کشوندم اینور که بتونم لپ تاپ رو راحت ببینم و نیازی به گردوندنش نباشه. نشستم همون جا. علی هم یه نگاه کوچیکی بهم انداخت ولی دوباره سرش رو کرد تو سیستم.

علی: ببین شما. من اینجا کلی چیز از اون آدم مزخرف دارم. یه مدتی رو روش تحقیق کردم و اینا رو پیدا کردم. قبل از اینکه این ماجرای لعنتی پیش بیاد اصلا. یه نگاهی بکن. خودم توضیح میدم براتون. فکر می کنم یه کارایی بشه با اینا انجام داد. وایسا.

من: امیدوارم بتونیم به یه نتیجه ای برسیم.

علی: این خود خود اون عوضیه. در حال خوش گذرونی...

 عکس ها واقعی هستن. اما به دلیل مسائل امنیتی از نشون داد چهره ممد محسن معذوریم:)
عکس ها واقعی هستن. اما به دلیل مسائل امنیتی از نشون داد چهره ممد محسن معذوریم:)


من: الان این ممد محسنه؟!! اینا رو دیگه از کجا پیدا کردی؟!??

علی: ما رو دست کم گرفتیدا فاطمه خانوم:)

من: خب من که بعید می دونم کسی رو بشه به خاطر کنسرت رفتن یا تو طبیعت عکس انداختن متهم کرد?

علی: آره درست میگید. ولی... من یه صفحه مخفی طور تو ویرگول پیدا کردم. یه صفحه خیلی قدیمی. ممد محسن تو تنها پست این پیج کامنت میذاشته و میذاره. منتها من هیچچی ازش نمی فهمم. اینکه گفتم شاید بشه یه کارایی بکنیم علتش همین بود. من فکر می کنم اینا یه معنی ای باید بدن ولی نمی دونم...شایدم ندن.

من: چیا؟! میشه نشون بدی ببینم چی داری میگی؟!!

۱
۱
۲
۲
۳
۳
۴
۴

علی: الان اینا یعنی چی؟ چرا باید همچین کاری بکنه؟ مرض داره؟


من تو اون لحظه:/
من تو اون لحظه:/


رفتم تو فکر. نمی دونستم چی بود دقیقا ولی حتما یه معنایی باید می داشت بالاخره. همین جوری الکی که نمی شد. من زل زده بودم تو صفحه لپ تاپ و تمام حالت هایی که میومد تو ذهنم رو محاسبه می کردم. علی هم یه جوری عاقل اندر سفیه داشت منو نگاه می کرد.


:)
:)


علی: من قبلا خیلی رو اینا کار کردم. چیز خاصی نفهمیدم. این آخریه رو هم همین امروز صبح که می خواستم بیام گذاشته بود. فقط سیوش کردم. ولی معنی...هیچچی...

من: خب احتمالا این یه زبون رمزی باشه. گوگل کن زبونا رو ببین چیزی در میاد یا نه.

علی: قبلا سرچ کردم ولی باشه...وایسا...خب...زبان های رمــ...اَهههههه...انگلیسیه که کیبورد لعنتی...آها...خب...بفرما...اینم سایتا...

یهو یه چیزی جرقه زد تو ذهنم.

من: عَـــ...عَـــــ...علی فهمیدم. فهمیدم....?

توجهش جلب شد. ترکیبی بود از عشق و اشتیاق و بی صبری و هیجان!

علی: چی؟؟! چیو فهمیدی؟ رمزه رو؟ چیه؟؟؟؟

من: انگلیسیهههههههههه!!! کیبوردش انگلیسیه!!!!???

یه چند ثانیه فکر کرد و در ادامه:


انگار یادمون رفته بود اصلا هدفمون چی بود. فقط داشتیم خوشحالی می کردیم. اون یه چیزی می گفت. من یه چیزی می گفتم...

من: باشه دیگه بابا. خواهش می کنم. بزن ببین چی گفته. شاید اصلا چیز خاصی نگفته باشه. شاید اصلا این رمز نباشه:///

سریع دست به کار شد. گفت:((اینجا کاغذ و قلم که پیدا میشه. ها؟))

رفتم و یه کاغذ A4 آوردم و یه خودکار.

علی: خب من حروف رو می خونم. شما بنویس و بذار کنار هم. از همون اولی شروع می کنم. سه ماه پیش گفته. بنویس. ط دسته دار...ب...ر...ی...خط فاصله.........................................کاف...شین...تموم شد. فاطمه خانوم...فاطمه خانوم!!...چیزی شده؟ چی نوشته؟!

خشکم زده بود...

من: نـــــِ...نِوِش...نوشته...یکی باید...یه نفرو بکشه....ولی...منصوری دیگه کیه؟!

علی: درست بگو ببینم چی نوشته دقیق؟ اصلا بده خودم بخونم...

طبری رو گرفتن.
منصوری رو بکش.

برگه از دست علی افتاد. تند تند نفس می کشید. سرش رو تکون می داد.

من: چی شده؟ چیزی می دونی که من نمی دونم؟ طبری کیه؟ منصوری کیه؟ اصلا داره به کی اینا رو میگه؟

علی یهو اینجوری شد
علی یهو اینجوری شد

علی: من اصلا شک دارم شما اصلا تو این مملکت زندگی می کنی یا نه!?

من: خب چیه؟ بهت گفتم که اخبار نمی خونم...

علی: لعنت خدا به شیطون! مهم نیست. بگیر کاغذو. بگیرش. بعدیاش رو باید ببینیم چی میگه...عجله کن فاطمه خانوم... عجله کن...خیلی مهمه...

از این همه جنب و جوشش بعد از خوندن کاغذ به وحشت افتاده بودم. این بار سریع تر می خوند حروف رو.

علی: د..ل..ا..بنویس دیگه..ر..و..خط فاصله................................................بده. بده من. بده من اون کاغذ لعنتی رو...

این بار من کاغذ از دستم افتاد. گلوم خشک شده بود. زل زده بودم به رو به روم. خشک خشک. شبیه مجسمه.
علی خم شد و کاغذ رو از روی زمین برداشت.

دلارو ببر تا بیست و دو تومن بالا. بعد نگهش دار. بعد بیارش پایین. جنسا دم مرز منتظرن

علی: تف تو روح بی غیرتت! کثافت!...فاطمه خانوم...صدامو میشنوی...باید بفهمیم دیگه چی گفته...باید بفهمیم...ایران به ما احتیاج داره...به خودت بیا...بیا بگیر این کاغذو...بیا.

دیگه واقعا سرم داشت گیج می رفت. هیچ چیزی نمی تونستم بگم. سرشار بودم از خشم. دیگه فقط پای علی وسط نبود. پای منم وسط بود. پای همه مردم ایران وسط بود. باید یه کاری می کردیم. بدون هیچ حرفی کاغذ رو گرفتم و با گرفتن حالت آماده باش به نوشتن بهش فهموندم که آماده م.

علی: ب..ه..خط فاصله..ب..ا..ب..ا.........................................................چی شد؟

من:

به بابا مسعود بگو کارش خوب بود. امشب بیاد سر کافه همیشگی پولشو بگیره. باید فکر کنم. شاید تو دولت بعدی هم ازش استفاده کردیم.

علی: یعنی چی؟ بابا مسعود؟؟ دولت؟؟

من: نمی دونم منم ولی ظاهرا این مردک باباش رو تو یه دولتی وارد کرده. حالا مهم نیست. اینو خود پلیسا می فهمن. تو کامنت بعدی رو بگو. بدو علی.

علی: باشه باشه. بنویس. ب..ی..ر..و...................................................................

همون وسطای جمله بود که بلند شدم از جام. داشتم دیوونه می شدم. داغ کرده بودم. چیزی که می دیدم برام بیشتر یه کابوس بود. دلم می خواستم گریه کنم. علی حالم رو متوجه شد.

علی: فاطمه خانوم...الوووو...خوبی؟...چی نوشته؟

کاغذ رو گرفتم سمتش. خوند.

بیروت باید بره رو هوا. فهمیدی؟

هر دو مات مونده بودیم. من ایستاده بودم و زل زده بودم به همون گلدونی که علی برای مرتبه اول خیره شده بود بهش. خود علی هم همچنان روی صندلی نشسته بود و سعی می کرد کاغذ رو با دقت بیشتری بخونه. شاید فکر می کرد من ممکنه اشتباه نوشته باشم. شایدم فکر می کرد اگه بیشتر بخونه ممکنه چیز دیگه ای توی کاغذ ببینه. نمی دونم.

انگار با کامیون از روی دو تامون رد شده باشن. مستاصل مونده بودیم. عامل همه ی این بدبختیامون یه نفر بود. عامل همه ی دردامون تو این سال ها. عامل همه ی بیچارگی های مردم. پیر تر شدن و شکستن هر روز بابام. همه چیز فقط تقصیر یه نفر بود و حالا ما اونو میشناختیم. چیکار باید می کردیم؟! مردم هر روز صبح تا شب کار می کردن تا بتونن خانواده شونو سرپا نگه دارن و ما می دونستیم عاملش کیه. بیروت می خواست بره رو هوا و ما می دونستیم همچین اتفاقی قراره بیفته. حتی می دونستیم کی پشت پرده همه ی این اتفاقاته ولی چیکار باید می کردیم؟! خیلی وقتا هست که آرزو می کنی ای کاش همه چیز رو فراموش می کردی. ای کاش ذهنت از هر چیزی خالی می شد. ای کاش دوباره بچه می شدی. ای کاش درباره ی هیچ چیزی هیچ چیز نمی دونستی...ولی وقتی می دونی روی دوش خودت مسئولیت احساس می کنی و این مسئولیت بعضا اونقدر بزرگ و سنگینه که آروم آروم خم میشی زیرش و در نهایت دفن میشی برای همیشه.

سکوت وحشتناکی توی مغازه حاکم بود. این سکوت رو شکستم.

من: علی ما باید یه کاری بکنیم! نباید...نباید همین جوری بشینیم و...بذاریم اون همه آدم بمیرن و تلف شن.

علی: دارم فکر می کنم همچین پیامای مهمی رو چرا باید از طریق ویرگول منتقل کنه؟ ویرگولی که یه فضای اوپنه. فضاییه که هر کسی ممکنه ببینه چیزایی که میگه رو...

نگاهش کردم و سرش داد زدم.

من: چه اهمیتی داره؟!! فعلا ما باید بریم یه کاری بکنیم. تو اگه می خوای همین جا بمون و به پولای لعنتی ای که مجلس به تو نداده فکر کن. ولی من باید برم. برای من بابام مهمه. ایران مهمه. جون مردم بدبخت لبنان که قراره منفجر شن مهمه. تو همین جا بشین. بالاخره...

صداش رو یه خورده برد بالا.

علی: مگه اینایی که میگی برای من اهمیت ندارن؟ مگه من خانواده ندارم؟ مگه من وطن ندارم؟ دارم. خوبشم دارم. براشون نگرانم. من بی تفاوت نیستم. نیستم فاطمه خانوم! من فقط میگم باید یه خورده فکر کنیم. تو کشوری که اون کثافت تو همه جاش نفوذ کرده نمی تونی راحت بلند شی و بهش حتی بگی بالای چشمت ابروئه. مگه با یه دله دزد طرفیم؟ نه عزیزدل. نه. کسی که قیمت دلار رو اون تعیین می کنه یعنی همه جا هست. بریم به کی بگیم؟ به پلیس؟ به قوه قضاییه؟ به کی؟

راست می گفت. شرمنده شدم از حرفی که زدم. عصبانی بودم. داغ بودم. تحت فشار بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم. طبیعی بود واکنشم ولی نباید اونجوری حرف می زدم.

من: علی من واقعا ازت معذرت می خوام. می فهمم چی میگی. منم نباید سرت داد می زدم. ولی خب...خب...من...

گریه م گرفت. نمی دونم چرا ولی گرفت. فقط اشک می ریختم. باید گریه می کردم.

علی: گریه چرا عزیزدل؟! حلش می کنیم با هم. بالاخره یه راهی هست. آروم باش. خورشید همیشه پشت ابر باقی نمی مونه. بالاخره یه روزی کثافت کاریای این عوض برملا میشه. همه خوشحال و خندون زندگیشونو می کنن. ما باید قوی باشیم الان. حالا که دارم فکر می کنم از علت ناراحتیای امروزم خجالت می کشم. خیلی بچگانه بود. تو دنیا چه اتفاقایی که داره میفته و من به چه چیزای مسخره و پستی فکر می کردم. گریه نکن فاطمه خانوم...گریه نکن...وایسا تو لپ تاپ یه ترک برات پلی کنم. گوش کن. به واژه واژه ش فکر کن.

https://www.aparat.com/v/WedYV

ستم کارا فقط به غارت بردن و ستم دیده ها توی حقارت مردن و تیکه های تو رو با شوق می برن. با نهایت میل با قاشق می خورن. ولی چرا تو آرزو رو توی سینه کشتی؟ فکرت اینه که تو همیشه زین به پشتی؟ خدا دیر گیره. ولی شیر گیره. یه روزیم سر ستم به زیر تیغ میره...

من: مرسی علی. واقعا ازت ممنونم. خیلی درست میگی. با هم حلش می کنیم. فقط کافیه بتو...

هنوز جمله م تموم نشده بود که در باز شد. از شدت وحشت یهو احساس کردم قلبم وایساد. احساس کردم پریدم یه لحظه از جا. علی هم از جاش بلند شد. اونم کُپ کرده بود. هر دومون داشتیم سکته می کردیم. کسی که اومد تو ممد محسن بود. یه لبخند طعن آمیز روی لبش بود.

پشت سرش یه دخترم وایساده بود. نمی دونستم کیه. از نگاه علی فهمیدم اونم نمی دونه. البته خب معلوم نبود اصلا قیافه ش. تا زیر چشمش رو با یه پارچه سیاه پوشونده بود.

ممد محسن: ببخشید که پلان عاشقانه تون رو خراب کردیما!

شوخی لوسی بود به واقع ولی دختر ناشناس در حمایت ازش پوزخندی زد.

همه جسارتم رو جمع کردم.

من: عوضی کثافت! ما از همه کارات خبر داریم. ما می دونیم چیکار می خوای بکنی!

خندید و گفت:((خب اگه نمی دونستم می دونید که دیگه اینجا نمیومدم! راستی علی. دلم واسه ت سوخت! از این به بعد بیا پول تاکسی ت رو از من بگیر واسه برگشتن از سالن!))

جفت شون زدن زیر خنده.

شوکه شدیم. اون همه چیز رو شنیده بود. همه چیز رو می دونست. علی صداش رو برد بالا.

علی: تو یه جو شرم نداری؟ یه جو ایمون نداری؟ یه جو انصاف نداری؟ یه جو غیرت نداری؟ یه جو شرف نداری؟

یهو به طرف ممد محسن حمله ور شد.

همه چیز داشت مثل برق و باد میگذشت. نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته. دلم می خواست بمیرم. دلم می خواست هیچ وقت پام رو تو این مغازه لعنتی نمیذاشتم. دلم بابام رو می خواست. دلم ستاره رو می خواست...

علی هنوز حتی یه قدم هم بر نداشته بود که دختر با یه تفنگ خاصی یه تیر آمپول مانند شلیک کرد به گردنش. در جا افتاد. نمی تونستم پلک بزنم حتی. جیغ کشیدم. رفتم طرف علی. دستم رو گذاشتم زیر سرش. زدم تو صورتش.

من: علی...علی...علی بیدار شو تو رو خدا.......کشتیش عوضی! کشتیش کثافت! کشتیش آشغال!!

دوباره گریه م گرفت.

ممد محسن: نمرده. فقط بیهوش شده! خب دیگه. من خیلی کار دارم. حال و حوصله ی دیدن گریه و زاری رو هم ندارم...

یه نگاه به دختر انداخت و اونم دست کرد تو جیبش و تفنگ رو دوباره مسلح کرد.

جیغ بلند و گریه م خاموش شدن...

همه جا ساکت شد...

همه چیز سیاه بود...

توی صندوق عقب یه ماشین در حالی داشتیم از مغازه فاصله می گرفتیم که حاج اسماعیل تازه داشت از مغازه ش خارج می شد که ببینه چه خبر شده...

دیر شده بود...


پایان



ادامه دارد...؟


سه پست قبلی:
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D9%86%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%AA-%D8%A8%DB%8C%D9%81%D8%AA%D8%AF-%D9%BE%D8%B3%D8%AA-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA%D8%A7-%D9%85%D9%88%D9%82%D8%AA-v1wgtzneqmlv
https://vrgl.ir/EBQmc
https://virgool.io/@Ali_Moallemi/%D8%AA%D9%88-s8v1alcxw1wu
حرف آخر:

امیدوارم لذت برده باشید:)

و اینکه امیدوارم تونسته باشم دختر خوبی باشم براتون?

واقعا ممنونم اگه وقت گذاشتید و کامل خوندینش???

ایشالا که حداقل حوصله تون سر نرفته باشه وسطاش:)

اگه توفیق پیدا نکردین اون چهره ی دلربای دکتر! رو به صورت متحرک ببینین فقط کافیه یه بار این صفحه رو رفرش کنید و زود بیاید یه خورده پایین. فقط چند ثانیه ست. مثل شهاب میگذره ولی ارزشش رو داره??

و تشکر ویژه ای دارم از محمد جان بابت جنبه ی زیادش و اینکه بهم اجازه داد همچین چیزی بنویسم:)

عید غدیر رو خدمت همه تون تبریک عرض می کنم.?

امیدوارم در پناه مولامون شاد و پیروز و سرزنده باشید.

دم شما گرم???

یاعلی.


مغازه زندگیمسابقه دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی/ خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود (نجمه زارع)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید