ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

به جای روانشناسی زرد و موفقیت با کمک شوپنهاور




به نام خدا

به جای روانشناسی زرد و موفقیت و ثروت اندوزی بی فایده

شوپنهاور اعتقاد دارد این شخصیت فردی ما است که تعیین می کند که آیا انسان خوشبختی هستیم یا نه.

امتیازات واقعی شخصی، چون بزرگی روح یا خوش قلبی در مقایسه با امتیازاتی چون مقام، اصل و نسب(حتی اگر اصل و نسب شاهی باشد)، ثروت و از این قبیل، مانند تفاوت میان پادشاه واقعی و هنر پیشه ای است که در صحنه نمایش نقش پادشاه را ایفا می کند.

از طرفی این درون ماست که مهمترین است

((زخم هایی که بر سعادت ما از درون وارد می شود، بسیار عمیق تر از زخم هایی است که از بیرون می رسند)) این واقعیتی آشکار و انکار ناپذیر است که عنصر اساسی برای خوشی انسان، و در واقع برای همه ی نحوه ی زندگی او، آن چیزی است که در خود اوست یا در وجودش در جریان دارد.

پس این درون ماست که برداشت های متفاوتی از زندگی دارد.

رویدادی که ذهنی پر مایه رابه شدت به خود جلب می کند، در ادراک ذهن تیره ی فردی عادی، چیزی جز صحنه ای پوچ از زندگی روزمره نیست. هر شکوه و لذتی که در ذهن بی ادراک فردی ابله نقش بندد، در قیاس با تخیل سروانتس هنگامی که در زندان ناراحت، دن کیشوت را می نوشت، بسیار ناچیز است.

از نظر شوپنهاور ما دو نیمه داریم :

نیمه ی عینی زندگی و واقعیت، در دست سرنوشت است و از این رو تغییر می کند. نیمه ی ذهنی، خود ما هستیم و علت اینکه نیمه ی ذهنی به طور عمده تغییر ناپذیر است، همین است.

پس نتیجه این است که ما یک طبیعت ثابت داریم که در ما بر خلاف سرنوشت و حوادث زندگی، ثابت می ماند.

هیچ کس نمی تواند از حیطه فردیت خویش بیرون رود. حیوان را تحت هر وضعیت قرار دهند، در همان دایره ی تنگی که طبیعت برای او قاطعانه معین کرده است، محدود می ماند و از این رو مثلا کوشش برای شاد کردن حیوانی که دوستش داریم، درست به علت همان مرزهای طبیعت و شعور حیوانی، ناگزیر همواره در محدوده ای تنگ باقی می ماند. این گفته در مورد انسان ها نیز صادق است. مقدار سعادتی که هر کس می تواند به دست آورد، در اثر فردیت اش پیشاپیش معین شده است، به ویژه، محدودیت های ذهنی، توانایی آدمیان را در کسب لذت از آغاز تا پایان عمر مقرر کرده است.

اینجاست که پی می بریم که سیستم آموزشی چقدر به دانش آموزان ظلم می کند و از طرفی روانشناسی زرد می خواهد همه را به زور به موفقیت برساند و این چه خیال باطلی است.

بنابراین واضح است که سعادت ما چقدر به آنچه هستیم، یعنی به فردیت مان وابسته است، حال آنکه غالباً فقط سرنوشت را، یعنی آنچه را که داریم یا می نماییم به حساب می آوریم. ممکن است سرنوشت ما بهتر شود، اما کسی که غنای درونی دارد، از سرنوشت انتظار چندانی ندارد. برعکس، ابله، ابله، می ماند، کور ذهن تا آخر عمر کور ذهن می ماند، حتی اگر در بهشت و در میان حوریان باشد. از این رو گوته می گوید:«همه ی مردمان، چه آنان که در مقامی پست اند، چه آنان که در زندگی پیروزند همواره معترف اند که تنها سعادت ساکنین کره ی خاک شخصیت آنان است»

پس آن که ثروتی درونی دارد، در همه حال انسان ثروتمندی محسوب می شود، چه اموالی داشته باشد و چه نداشته باشد درست مثل نعمت سلامتی که به قول شوپنهاور که گدای تندرست، به راستی سعادتمندتر از پادشاه بیمار است.

انسان پر مایه در تنهایی محض با افکار و تخیلات خود به بهترین نحو سرگرم می شود، حال آنکه تنوع مداوم در معاشرت، نمایش ها، گردش و تفریح، ممکن نیست کسالت شکنجه آور فرد بی مایه را برطرف کند. انسانی که شخصیت متعادل و نرمی دارد، می تواند در شرایط محقرانه نیز خشنود باشد، در حالی که کسی که شخصیتی آزمند، حسود و شریر دارد، با ثروت فراوان نیز خشنود نیست. اما به خصوص آن کس که مدام از لذت شخصیت فوق العاده و ذهن برجسته ای بر خوردار است، بیش تر لذت هایی را که عموم مردم در پی آن اند، نه تنها زاید، بلکه فقط مزاحم و آزار دهنده می یابند.

شما اگر به کمک روانشناسی زرد به موفقیت برسید( که فکر نمی کنم کسی برسد) اگر درونی پر مایه نداشته باشید، بازهم یک فرد فقیر محسوب می شوید. همانطور که چه بسیار دکترهایی را می بینیم که فقط برای کسب ثروت کار می کنند و از طرفی شخصی هم به نام دکتر شیخ در مشهد وجود دارد که از بیماران پول نمی گیرد و بعد مرگش هنوز زنده است و این دو هیچ قابل مقایسه نیستند.

از طرفی نمی شود به انسان ها که درونی متفاوت دارند خرده گرفت چون به هر کس نعمتی متفاوت داده شده است.

گوته می گوید : روند تکامل انسان از بدو پیدایش او مقرر شده است، چنانکه فقط در مسیری که بر مبنای قانون تکوین اوست می تواند رشد مداوم کند، گویی که سرنوشتش حاصل مقارنه ی اختران است. پیشگویان و پیامبران همواره گفته اند که هیچ کس نمی تواند از خود بگریزد و هیچ زمانی و هیچ نیرویی قادر نیست، نقش صورت یافته ای را که زنده و پویاست، منهدم سازد.

این جاست که پی می بریم که محیط چقدر اصرار دارد ما در مسیری به غیر از آنچه برای آن آفریده شده ایم پا بگذاریم و نتیجه اش می شود از جمله سیلی از فارغ التحصیلان بی سواد دانشگاه ها که متاسفانه هیچ کاربردی برای جامعه ندارند و در نهایت وارد شغل های کاذب می شوند و فقط عده ای کمی می توانند دوباره به مسیربابی بپردازند و جایگاه اصلی خودشان را پیدا کنند.

از این حیث آنچه در حیطه ی قدرت ماست، فقط این است که از شخصیت فطری خود به بهترین نحو استفاده کنیم و بنابراین فقط در پی فعالیت هایی باشیم که با شخصیت ما مطابقت دارد و سعی کنیم، آنچه در خور شخصیت ماست بیاموزیم و از هر نوع آموزش دیگر بپرهیزیم و در نتیجه، مقام اجتماعی، شغل و نحوه ای از زندگی را برگزینیم که با آن هماهنگ باشد.
فرض کنیم انسانی با نیروی عضلانی خارق العاده ی هرکول تحت شرایط خارجی ناچار شود به فعالیت نشسته، مثلا کار دستی ظریف و دقیق تن در دهد یا مشغول به مطالعات و فعالیت های فکری شود که لازمه ی آن داشتن نیروهایی از نوع کاملا دیگری است، یعنی نیروهایی که در وی رشد نیافته اند، و در نتیجه، درست آن نیروهایی که در او برجسته اند بی استفاده بماند، چنین کسی در همه ی عمر ناخرسند خواهد بود. اما ناخرسند تر از او کسی است که نیروهای ذهنی اش غالب باشند و او آنها را رشد ندهد و بی استفاده بگذارد و به مشغله ای بپردازد که نیازی به این نیروها نداشته باشد یا حتی به کاری بدنی بپردازد که نیروهایش کفاف آن را ندهند. بخصوص در سنین جوانی باید از پرتگاه گستاخی پرهیز کنیم و نیروهایی را که نداریم به خود نسبت ندهیم. پس عاقلانه تر آن است که در جهت سلامت و تربیت توانایی های خود بکوشیم، تا در راه کسب ثروت؛ اما این گفته نباید سوء تعبیر شود به گونه ای که در کسب وسایل لازم و مناسب برای خود سهل انگاری کنیم.

در اینجا می توانم تجربه ی خودم را بگویم. تا قبل از ورود به دانشگاه و در طی دوران تحصیل برای کسب درآمد جهت مخارجم مجبور بودم تن به کار یدی بدهم این در صورتی بود که من هیچ برای چنین کارهایی ساخته نشده بودم و وقتی پدرم در انجام کارهای بنایی من را ضعیف می دید، در غیابم نزد مادر من را سرزنش می کرد و می گفت علی ضعیف است و این یعنی از نظر پدرم من هیچ عرضه ی کار نداشتم.

با توجه به گفته های شوپنهاور خیلی از والدین توقع دارند که فرزندان آنها کارهایی انجام دهد که برای آن مناسب نیستند و این از عدم شناخت کافی و ناآگاهی که بواسطه ی تبلیغات زرد در رسانه ها رخ می دهد، ناشی
می شود. همچنین کتاب های انگیزشی این توهم را ایجاد می کنند که یک فرد می تواند در مسیری حرکت کند که برای آن ساخته نشده است پس بعد از مدتی دنبال کردن باشگاه پنج صبحی ها یا انجام چالش های دیگر،
می بیند به اندازه ی حتی یک سانتی متر به آنچه هدفش بوده، نزدیک نشده است لذا سرخورده می شود و حتی همان چه که استعدادش بوده را ممکن است نتواند دنبال کند و این به قول شوپنهاور یک ناخرسندی دوچندان است.

و اما آیا ثروت می تواند گزینه ای برای خوشبختی باشد و اینکه ما تمام عمر در پی آن باشیم چه نتیجه ای خواهد داشت ؟

ثروت به معنای واقعی کلمه، یعنی اضافات، ممکن نیست ما را در کسب خرسندی چندان یاری کند. از این روست که بسیاری از ثروتمندان ناخرسندند، زیرا فاقد تربیت واقعی فکری و شناخت اند و در نتیجه از هر گونه علاقه ی عینی که ممکن بود آنان را قادر به اشتغال ذهنی کند محروم اند. زیرا آنچه ثروت می تواند فرای ارضای نیازهای واقعی و طبیعی فراهم آورد، در خشنودی ما تاثیری اندک دارد. برعکس، خشنودی ما در اثر نگرانی های بسیار و ناگزیر که از نگهداری دارایی ناشی می شود، مختل می گردد. با وجود این، آدمیان در راه کسب ثروت هزار بار بیشتر می کوشند تا در کسب فرهنگ، حال آنکه به یقین، آنچه هستیم بسیار بیش تر موجب سعادتمان می شود تا آنچه داریم.
حتی می بینم که بسیاری مردم، سخت کوش چون مورچگان، از صبح تا شب در پی افزودن ثروت خویش اند. این ها چیزی فراتر از افق تنگی که ابزار رسیدن به این هدف را در بر می گیرد، نمی شناسند: ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگر نیستند. این ها به عالی ترین لذت ها که لذت های ذهنی است دسترسی ندارند و بیهوده می کوشند تا لذت های فرّار حسی را که مستلزم وقت کم، اما پول زیاد است و آن را گاهی بر خود روا می دارند، جانشین آن لذت های دیگر کنند و سرانجام، اگر بخت یاری آنان را کند، حاصل زندگی شان این خواهد بود، که تَل بزرگی از پول را، یا برای افزودن، یا برای به باد دادن، به وارثین خود واگذارند. آنچه آدمی در خود دارد، برای خرسندیش در زندگی، اساسی ترین امر است.غالب کسانی که مبارزه برای رفع نیازهایشان را پشت سر گذارده اند، فقط به این علت که مایه ای اندک دارند، در واقع به اندازه ی کسانی ناراضی اند که هنوز به منظور رفع نیازهای خود با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند.خلا درونی، کسالتباری تخیل و فقر ذهنی، آنان را به سوی جمع می راند، جمعی که خود از این گونه افراد تشکیل شده است: زیرا هرکس از همسان خویش لذت می برد. آنگاه باهم به جستجوی تفریح و سرگرمی می روند و آن را نخست در لذات حسّی، خوشگذرانی های گوناگون و سرانجام در عیّاشی افسارگسیخته می یابند. علت اسراف بی حسابی که جوان یک خانواده ثروتمند با آن، میراث کلان خود را در اندک زمانی به باد می دهد، چیزی نیست مگر یکنواختی کسل کننده ی ناشی از همین فقر و خلا ذهنی که وصف آن رفت. چنین جوان به ظاهر ثروتمندی که با فقر درونی وارد جامعه شده است، بیهوده می کوشد با بدست آوردن همه ی چیزهایی که در بیرون وجود دارد، ثروت ظاهری را جایگزین غنای درونی کند. او به پیر فرتوتی می ماند که می کوشد با رایحه ی دختران جوان، خود را تقویت کند. به این ترتیب، سرانجام فقر درونی موجب فقر بیرونی نیز می گردد.

و در نهایت نظر شوپنهاور در مورد آبرو، مقام و شهرت چنین است :

در واقع ، آنچه می نماییم در مقایسه با آنچه داریم از حیث ماهیّت بسیار فرار است، زیرا آنچه می نماییم فقط در فکر دیگران وجود دارد. با این همه، هر کس باید در پی آبرو، یعنی خوشنامی باشد. اما فقط کسی باید جویای مقام باشد که به کشورش خدمت می کند و فقط افراد بسیار اندک شایسته آن اند که جویای شهرت باشند. در این میان آبرو را موهبتی بسیار با ارزش می دانند و شهرت را شیرین ترین چیزی که آدمی قادر است به آن دست یابد، یعنی طلسم سعادت برگزیدگان. از سوی دیگر فقط ابلهان مقام را بر تر از ثروت می دانند.
در ضمن، مقوله ی آنچه داریم و مقوله ی آنچه می نماییم بر یکدیگر تاثیر متقابل دارند، از این حیث که وقتی صاحب چیزی هستی، گمان می کنند که هستی و برعکس، نظر مساعد دیگران به هر صورت غالباً در راه دستیابی به ثروت موثر است.



پ ن : برگرفته از کتاب در باب حکمت زندگی



24 شهریور 1402




روانشناسی زردشوپنهاوردر باب حکمت زندگیموفقیتحال خوبتو با من تقسیم کن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید