علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

زمستان و دست های گرم تو






آن روزها هیچی در بساط نداشتم، زمستان بود و من برای گرم نگه داشتن خود، همان اورکت سبزرنگ که از سربازی برایم مانده بود به تن می کردم. قیافه ام شبیه کارتن خواب های وسط صدمتری شده بود و گاهی خودم هم، از ظاهری که داشتم خجالت می کشیدم.

وقتی عصرها که کارم در طبقه هشتم برج نیمه ساز تمام می شد، می آمدم لب پنجره و تو را می دیدم که از پایین برایم دست تکان می دهی و چیزهایی می گفتی که صدایت را نمی شنیدم و درآخر یک بوسه به سمت من پرتاپ می کردی که مستقیم روی لب های خشکیده ام می نشست.چه حس خوبی داشت و تمام خستگی و سرما از تنم بیرون می رفت.

آخر یکی نبود به این دختر بگوید چرا در این برف و بوران آمدی دنبال یک پسر که نه قیافه دارد و نه لباس مناسب برای قدم زدن و الان باید در خانه، کنار بخاری یک لیوان چای داغ نوش جان می کردی.

وقتی می آمدم بیرون از کارگاه ساختمانی، می گفتی زشت است در ملا عام تو را در آغوش بگیرم، پس باشد برای وقتی که کسی نبیند تا یک دل سیر آغوش مردانه ات را برای خودم داشته باشم. بعد دستم را می گرفتی و در خیابان خیام قدم می زدیم.

انگار برایت آن اورکت کهنه و خاک آلود مهم نبود و مثل من خجالت نمی کشیدی.

گفتم بهتر نیست به خانه بروی و یک روز که لباس مناسبت تری به تن دارم با هم قدم بزنیم؟

و گفتی : من تو را همین طور که هستی می خواهم بعد دست هایم را که از سرما ترک خورده بود، بیشتر فشار دادی و دوباره به من گفتی : مگر این لباس چه مشکلی دارد، مرد باید کمی زمخت و خشن باشد، لبخندی زدی و دیگر چیزی نگفتی.

امروز عصر بعد از سال ها دوباره در خیابان خیام قدم می زنم با یک کاپشن نو، ولی تو دیگر نیستی ...



داستان

27 فروردین 99

علی دادخواه




داستاندلنوشتهدل نوشتهکوتاه نوشتهداستان کوتاه
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید