علیرضا
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

بازگشت دوباره | توی سایه وایستا، تبر رو محکم توی دستت بگیر.

Standing in shadow and watching you
Standing in shadow and watching you
Preparing for a fight
Preparing for a fight
And aiming for enemy's head
And aiming for enemy's head



همیشه دوست داشتم توی سایه و از زیر کلاه هودی م به بقیه نگاه کنم. توی این مدت رفتم که به دوتا چیز برسم، کار هام و آرامش روحی. ولی حواسم به ویرگول هم بود. باز هم توی سایه. با گفتن این موضوع دارم قانون دوم اساسین هارو زیر پا میذارم، که این قانون مخفی موندن و یکی شدن با جمعیته. الان میتونم بگم خیلی از آدم های دورم رو [توی قلب و مغزم] کشتم. با این وجود قانون اولیه اساسین ها (که نکشتن افراد بی گناهه) نقض نشد و برای هر هدف دلیل داشتم. هر تیر، هر ضربه. همه شون یک دلیل داشتن. خیلی چیز هارو بالاخره پشت سر گذاشتم. خیلی چیز ها رو پذیرفتم.


برای اون عزیزانی که علیرضا رو میخوان [و نه یه غر غرو ی سیاسی و بداخلاقِ اسلحه به دست] : عزیزان یه پست تو راهه با این اسم:

شازده کوچولو | گلِ سرخ و روباهِ اهلی

که متحواش رو نمیگم چون تقریبا معلومه =) ولی خب، از این پست بهتره. قراره درباره عشق شازده کوچولو به گلش و دوستی با روباهش باشه.


ضدگلوله

I swear when I come back I'ma be bulletproof
EMINEM

رفتم که روی خودم کار کنم، نه بهتره بگم با خودم کار کنم. با خودم همکاری کنم، هوای خودمو داشته باشم، خودمو تمرین بدم. گاهی به خودم سخت بگیرم و گاهی به خودم جایزه بدم. ولی به هر حال بی دلیل نرفتم. دلیلش هم آدم های اینجا نبودن، دلیلش درون خودم بود. به خودم یاد دادم به اون دلیل بجنگه. بهش این قدرتو دادم که با ترس هاش رو به رو شه. بهش گفتم: «ببین، پیشرفت و موفقیت تنها گزینه هات ان.» و آره. گلوله هم خوردم ولی ضدگلوله برگشتم.

البته که واقعا متحمل سختی زیادی هم شدم. کار های سخت، افکار آزاردهنده. مشت، مشت. یه ماه پیش با 130 مشت بدون دستکش پوست دوتا دستم جر خورد و استخون هامم درد گرفت، ولی الان دیگه نه، دردی در کار نیست. گارد بوکسم بهتر شده، بدون رفتن به باشگاه بوکس. [توضیح اضافه: مربی بدنسازی مون قهرمان کشوری کیک بوکسینگه و مدرک مربیگری هم داره]. کلی توی این مدت با خودم کلنجار رفتم و سعی کردم یه جواب برا جمله یا «چرا؟» پیدا کنم. چرا های شخصی. چرا فلانی رفت؟ چرا انقد از آدما بدم میاد؟ چرا وقتی ناامید میشم یهو یکی نشونم میدم هنوز بین آدما انسان هست؟ چرا نمیتونم با خودم کنار بیام؟ و چرا های دیگه ای که نمیخوام درباره ش حرف بزنم. و تا 4 صبح بی خوابی گذروندن هایی که مجبورت می کنه به همه ی اون چرا ها فکر کنی. چرا هایی که جوابش تو گذشته س. چرا دارم به خاطرش خودم رو سرزنش می کنم؟

ولی خب برا ضدگلوله شدن اول باید انقد گلوله بخوری که به درد تک تک ش عادت کنی، نه؟ مثل همون مشت ها. اول درد داشت، بعد فقط قدرت داشت. به سرعت تغییرو دیدم. و توی این مدت؟ خب دوستای معدود و گیم ها و موزیک های معدودم همراهم بودن. معدود. محدود نه. همیشه از جمع کردن بدم میومد، انتخاب کردنو ترجیح میدم.

دیدگاه سیاسی‌م: (خیلی خلاصه)

اول از همه راجع به موضع من و سیاست، یه عکس مناسب براتون ساختم:

پ ن: این پایینی رو نمیشناسم، خودشم به کتف چپمه.
پ ن: این پایینی رو نمیشناسم، خودشم به کتف چپمه.

شاید گاهی از یکی حمایت کردم و به یکی حمله کردم، ولی در هر صورت من فقط طرف خودم ام. من یه ساید ام که هیچ اهمیتی به بازی های سیاسی و شعار نمیده. مهم نیست طرف رو پیشونی ش نوشته باشه حزب الله یا زن زندگی آزادی، من به هیچکدوم واقعا اهمیتی نمیدم. اینکه از من توقع دارن اهمیت بدم چیز عجیبیه. احمقانه ست. قبلا هم گفتم من سرباز پیاده ی شطرنج شماها نیستم. حالا چه سیاه چه سفید. من یه وزیر قرمز ام که این وسط باید مراقب خودم باشم و جنگ دوتا گروهی که میخوان سر به تنم نباشه رو تحمل کنم. آخر این شطرنج تموم میشه، آخر مهره ها از صفحه میرن بیرون و دوباره چیده میشن. برای خود مهره ها مهم نیست چند سال بجنگن، 100 سال بعد همه ی مهره ها عوض شدن. ولی بازی هنوز شطرنجه. زمین بازی هم هنوز ایرانه و مهره ها دو حزب با قدمت دیرینه. یه مهره ی قرمز فقط باید حواسش به این باشه که خودش رو رنگِ یکی از دو طرف نکنه.

«نفرین به خوابِ نیمه دیدن، در عدم؛ نالیدن.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید