درود
به این دلنوشته یه مقدمه بی ربط به موضوع میزنم امیدوارم دلخور نشید!(برای برگشتن خودم نیست! برای دوستمه)
این دو هفته رو درگیر مسابقات کشوری جام ملی نانو بودم و نتایجش دو هفته دیگه میاد و در کل تا اینجا رتبه م بین ۱ تا ۶ کشوری میشه که راضی ام؛)
به همین دلیل کم فعالیت بودم ولی الان نوشته ها از مغزم فَوَران می کرد و نشد جلوش رو بگیرم.
گفته بودم رفتن یک مسئله ی کاملا شخصی نیست
ولی برگشتن هم یک مسئله کاملا شخصی نیست! اگر برگشتید سکوت نکنید. همه جا جار بزنید و بگویید:《آهای! من برگشتم!》 اینجاست که برعکسِ جریان هنگام رفتن اتفاق می افتد، دشمن ها وحشت می کنند و دوستان از شادی بال در می آورند
هرچه رخ داده بود، چه نقص فنی بوده و چه ایراد انسانی به هر حال گذشت و الان تو اینجایی دوست من، باز هم تو اینجایی. همان آرامش قبل را احساس میکنم، آرامش سیاره ای که آسمان دارد! میتواند آب و هوای متفاوتش را ببیند.
به هر حال اگر هوای ابری و بارانی هم نباشد مگر آسمان صاف خاص به نظر می آید؟
به هر حال دوست های یک شخص خیلی ارزشمند اند، چون آنها گاهی اوقات، بیشتر از خودش، او هستند، به هر حال بخشی از عمر خود را با هم می گذرانند، بر هم اثر می گذارند، تغییر میکنند و شبیه هم می شوند.
قطعاتی که بدون هم معنایی ندارند، ولی در کنار هم زیبا و کامل هستند. با وجود تفاوت شکل و و نقش هایشان باز هم درکنار هم زیبا هستند. حتی علم روانشناسی هم حرف های زیادی درباره شخصیت های متفاوت و سازگاری آنها زده.
درسته که شاهنامه آخرش خوش نیست و خیلی قصه ها بد تموم میشن ولی
حس میکنم الان دیگه باطله تلسم 《یاس》
تا اینجا شاید خوب پیش نرفته بود ولی خب الان خوب تموم شد.
آها راستی! این دفعه اگه خواستی دریچه به یه دنیای دیگه باز کنی یادت باشه که منم میام!
کانر، نه نه!
علیرضا، یکم شهریور ماه سال هزار و چهارصد و یک!
۱۴۰۱/۶/۱