خوشبختانه قاتل تو خواب دیشبم خودم بودم؛ این یه امتیاز بزرگه. (نسبت به مقتول بودن.) خواب عجیبی بود؛ عجیب تر از همه اینه که همه چیزش رو یادمه. تک تک بخش هاش. خواب های من معمولا ریشه در واقعیت نداره؛ ولی این یکی به قدری واقعی به نظر می رسید که دلم می خواد فروید و یونگ رو دعوت کنم کافه مون تا سه تایی تحلیلش کنیم.
خوابم عین یه فیلم شروع شد؛ شخصیت اصلی که من بودم دستمو بردم تو جیب یه پالتوی مشکی (که هنوز دوخته نشده؛ خیاط گفته هفته دیگه حاضر میشه، در دنیای خارج از خواب) و یه بسته سیگار شکلاتی در اوردم (!) و در حالی که فندکو عین یه شخص آشنایی مینداختم تو هوا می گرفتمش، فندک زدم زیر سیگار. از اونجایی که تو واقعیت سمت سیگار نرفتم؛ خوابم باگ داشت و احساس می کردم دارم هات چاکلت می خورم.
بازم دستکش های چرمم دستم بود، و رد فکر دیشبم هم همراهش؛ که این دستکش ها برای خفه کردنِ یه نفر مناسب ان. تو اون پست گفته بودم که یه «لعنتی» ای بود توی خواب اون شبم که دلم می خواست بکشمش؛ چون توی همون خواب هم خیلی آزردگی برام به وجود اورده بود. تو خواب دیشبم به طرز عجیبی رفتم سراغ همون آدم؛ همون چهره ی پسرونه ی نفرت انگیز.
طول بلوار رو پیاده روی کردم و داشتم فکر می کردم؛ این موضوع خوابم رو واقعی تر هم کرد. گوشی مرحومم و هندزفریم هم تو جیب پالتوم بود؛ شاید اون پاکت سیگار تبدیل به گوشی شده بود و فندک بدنه فلزی هم به هندزفری سفیدِ سامسونگ. داشتم یه آهنگ شدیدا آشنا که حتی با تم خوابم هماهنگه و قبل خواب گوشش کرده بودم رو گوش می کردم: ونوم از امینم.
ولی خب توی خواب سمم خبری از ونوم نبود و اونقدر که بر میاد از خواب؛ تخیلی نشد. رسیدم به یه جایی شبیه به مدرسه و وارد یه جای کلاس مانند شدم. نیمکت هاش داد میزدن که اینجا مدرسه س؛ داشتم سومین هات چاکلت دودی مو می خوردم (سومین سیگار شکلاتی تو خواب). این همه چیز؛ چرا سیگار؟ خودمم جوابشو نمیدونم، فقط حدس میزنم نباید مزه ی هات چاکلت بده.
«اون لعنتی» نشسته بود پشت یه میز. چشم های قهوه ای؛ موهای تازه کوتاه شده؛ یه ترکیب از چهره ی خودم و چهره ی یکی از همکلاسی هام بود؛ مطمئنم نه نسبت به خودم نفرت دارم نه نسبت به اون احمق. داشت حرف می زد؛ داشتم باهاش نبرد کلامی می کردم. هجم زیادی از تحقیر به سمتم روانه می شد و همه رو به شدتِ بیشتر جواب می دادم؛ داشتم حرص می خوردم. یهو عین واقعیت؛ کاری که تو اینجور مواقع می کردمو کردم.
یهو از جام پا شدم و با مشت کوبیدم روی میز چوبی طوری که صداش تو کلاس بپیچه و طرف مقابل به خاطر این تهدید ساکت شه؛ تو واقعیت همین کافی بود و همه ساکت می شدن. این خواب بود. «اون لعنتی» ول کن نبود.
منم کاری رو کردم که حس کردم باید بکنم؛ اول چک کردم دستکش هام سر جاشه یا نه (تو خوابم هم گاهی محتاط عمل می کنم) و یهو گردنشو با دوتا دست گرفتم (حتی این حرکت رو هم تو واقعیت زده بودم؛ ولی هیچوقت نگه نداشته بودم، فقط تهدید بود). چهار دقیقه این روند ادامه داشت!
توی خواب خیلی رو کلمه ی «چهار دقیقه» تاکید داشتم؛ به خودش هم گفتم «چهار دیقه ی دیگه تو مُردی» و در حالی که حس می کردم همه ی خشم و نفرت سرکوب شده تو وجودم در حال جاری شدن تو دست هامه؛ یه نیروی جادویی عجیبی گرفتم و... (نمیخوام جزئیات قیافه ی ترسناکِ در حال مردنش با اون چشم های بیرون زده و نگاه وحشتناک و صدای زور زدنش برا نفس کشیدنو توصیف کنم؛ حالمو به هم میزنه.)
و انداختمش رو زمین؛ بعد عین یه بازی کامپیوتری (که توشون زیاد قتل انجام می دادم) بعد از یه مدت روی زمین بودن، رومو که اون ور کردم دیدم محو شده.
یهو یه حس شدید دیگه اومد سراغم: عذاب وجدان! ولی من چرا باید از انجام کاری که بهش مطمئن بودم پشیمون شم؟ اونم وقتی که تقریبا میدونم خوابم و قدرت مطلق رو به دست گرفتم؟ قدرتم کاملا مطلق نبود؛ کنترل محیط رو نداشتم؛ ولی کار های خودم رو با قدرت فوق العاده ای انجام می دادم.
از راهی که اومده بودم برگشتم؛ توی راه بسته ی هات چاکلت دودی (سیگار شکلاتی تخیلی) رو خالی کردم؛ هیچ فایده ای هم نداشت، شبیه عادات تقلیدی انسان های واقعی برای خلاص شدن موقت از احساسات منفی شون بود؛ دقیقا هم همینه از نظر روانشناسی، به هر حال؛ وقتی بیدار شدم دیدم نه کسی رو کشتم و نه ریه هام یه ذره دود واردش شده، نمیدونم از این موضوع خوشحال شدم یا ناراحت.
خواب مزخرفی بود؛ قبول دارم، ولی داستان نیست، دقیقا خواب دیشبمه.