علیرضا
علیرضا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

روزمره نویسی | یه روزِ معمولی با طعم شیر کاکائو.

با این آهنگ بخونش. اگه حوصله داری. بی کلامه. گوشش کردی کامنت کن تا تقدیر ویژه به عمل بیارم.

اگه به من بگن صبحونه ی موردعلاقت چیه بدون شک میگم شیر، ولی ادامه ش نمیدم؛ چون شیر تو کافی‌شاپ نقش الهه بانوی زایش و حاصل خیزی رو داره و بدون شیر بیشتر از نصف محصولات منو حذف میشه. البته درسته که قهوه خدای خدایانه، ولی من در حال حاضر موجودی کارتم به خریدنش نمیرسه. به هر حال این شبا تو خوابم هم همین اساطیر کافه ای رو می بینم؛ دیشب خواب دیدم شیر تموم کرده بودیم و یه مشتری شیش تا میلک شیک سفارش داده بود.

دیروز یه روزِ معمولی ولی قشنگ بود. کلا به نظر من معمولی بودن خیلی قشنگ تره. خلاصه، دیروز هیچی. دیشبو تعریف می کنم. دیشب یکی از دوستای باحالِ آرش یهو اومد تو کافه و بعد از احوال پرسی و دست دادن با من گفت «داداش میای یه سلفی بگیریم؟» و به قول سِتی «من اینجوری بودم ک وِدِفففف» ولی خب گفتم اوکی. خوشحال شد و یه سلفی گرفتیم بعد گفت «دمت گرم من برم به فلانی بگم فِیکتو پیدا کردم، شکل خودشی خدایی.» و دوئید رفت بیرون و محو شد. منم نفهمیدم اون فلانی کیه تو اینستاگرام که متاسفانه شکل منه.

شیفت کاریم تموم شد. همه جارو برق انداخته بودم؛ کفِ کافه رو هم با حوله ی خیس و آب و تاید تمیز کرده بودم، بله با دست. ساعت ده و چند دیقه بود که ایلیا اومد تو کافه، خیلی خوشحال شدم؛ از باشگاه برگشته بود، اومد دنبالم با هم بریم. دلم برای باشگاه تنگ میشه، الان تایمم پره و وقتی برای باشگاه ندارم. برگشتم خونه. یه نیمرو ی پر از سس فلفل درست کردم و با ماکارونی خوردمش. حال آیلینو پرسیدم و خوابیدم.

یه خواب مزخرف دیدم؛ البته این عادیه، منو با بی خوابی هام و کابوس هام میشناسن. (بشناسین.) بیدار که شدم هنوز دلم می خواست بزنمش «اون لعنتی» رو و واقعا دستمو بردم زیر متکام که تبرمو بردارم (آره من زیر سرم تبر می ذارم؛ ایده ی جدیدیه که هیچ دلیلی پشتش نیست؛ فقط باعث میشه ارتفاع متکام تنظیم بشه و تو پر تر باشه) که یادم اومد «اون لعنتی» فقط یه خواب بوده و الان نمیتونم بزنمش.

صبح بیدار شدم و یه شیرکاکائو ی درجه یک درست کردم؛ چقدر هم مزه داد بهم، جاتون خالی.



از اونجایی که ادامه ی پستمو همون روز ننوشتم بقیه شو یادم نیست. ولی امروز هم صبحونه م شد شیرکاکائو؛ دوباره آهنگ Dri:merz pathway پلی عه و من دارم می نویسم. حس می کنم علیرضا داره از دست میره؛ چون دیگه فعلا تو مودِ داستان نوشتن نیستم، ولی درست میشه؛ بازم می نویسم. خودتون که می دونین، من از نوشتن روزمرگی ها لذت می برم. ولی در کل دلم یه تولدِ دوباره می خواد؛ دوستای جدید، یه آرامش ناشی از تکیه دادن به یه دیوارِ محکم؛ دیواری که خودم ام، همین.

دلنوشتهشیربی خوابی
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید