روز پرکاری داشتم، بعد از غروب آفتاب به خانه رسیدم، ساعت از ۸ عبور کرده بود که متوجه شدم باید کمی چشم برهم بگذارم، فورا خوابم برد.
خواب دیدم، خوابی بود که قبلاً آن را زندگی کرده بودم؛ خواب شبی که خودم را برای خودم ثابت کردم، شبی که دمار از روزگار وجودم درآمد تا بتوانم چند جمله بر زبان بیاورم.
بله، همین پسر که حرف و نوشته زیاد دارد، برای حرف زدن خمید.
اما کارش را کرد.
و چه کوته بین است کسی که نظاره گر به نتیجه باشد، که نتیجه غالبا شکست است؛ و این بار هم مستثنی نبود.
خواب دیدم، خواب همان لحظه را، عینا تکرار شد؛ حتی لحظه شکست هم تکرار شد، قرار نبود چون خواب است پیروزی رقم بخورد، لازم بود تا همه چیز به همان شکل دراماتیک خودش که رخ داد تکرار شود.
و این حس جدیدی بود که دلتنگ لحظه ای شوم که باختم، تا حدی که خوابش را ببینم.