به آنانی که خواستند اما نشد!
لباس مرد ارغوانی بود. رنگ و رو رفته و گشاد با یقهی باز که موهای سینهاش را نمایان میکرد. شلوارک سورمهای رنگش هم گشاد بود و بنظر میآمد خیلی هم شل و ول باشد چون انگار داشت از کمرش پایین میافتاد. پوستِ تیره رنگش، بدون ریش و صاف بود. یک سبیل کج و کمپشت هم بالای لبش بود و لبان بنفشش را کمی پنهان میکرد. چند لکهی سفید روی پوستش بود که هرچقدر نگاهشان میکردم متوجه نمیشدم چه هستند. بینیاش نسبتاً بزرگ و چاق بود.
نگاهم که به چشمان پف کرده و نیمه بستهاش افتاد، لبخند زد. ردیف دندانهای زرد و نامرتباش نمایان شد. ۳۰ ساله میزد. وقتی چروکهای زیر چشمش را دیدم این را حدس زدم. بدنش چاق بود. شکم نسبتاً بزرگی داشت. عرض شانههایش کم و گردنش نسبت به بدنش لاغر بود.
لبانش تکان خورد و چیزی گفت. نشنیدم. جواب دادم: "به تو!" این جواب را دادم چون فکر کردم سوالش این بوده که: "به چه خیره شدی؟" باز هم نگاهم میکرد. بعد از آن لبخند بزرگ، دیگر صورتش حالت خاصی پیدا نکرد. در نگاه اول بنظرم نیامد ولی صورتش چاق بود. غبغب بزرگی داشت. با لپهای برآمده. وقتی لبخند زد، کنار لپهایش و در اطراف لبش، چال افتاد.
دستانش کنار بدنش آویزان بودند و یک تکه پارچهی سفید هم دستش بود. به هم زل زده بودیم. انگار داشت تلاش میکرد زیر و بم مغزم را بفهمد. در دلم گفتم من خودم هم نمیدانم در مغزم چه میگذرد! من هم البته دلم میخواست همین کار را بکنم؛ دلم میخواست تلاش کنم و بفهمم در ذهن مرد چه میگذرد. ولی شدنی نبود. خواندن ذهن، بدون حرف زدن و بحث کردن شدنی نیست.
مرد برایم جذاب بود. چشمانش طوری در من نفوذ کرده بودند که بدنم مور مور میشد. وسوسهی عجیبی برای حرف زدن و حرف کشیدن در من به وجود آمده بود و من، به مشقت زیاد، مقاومت میکردم. او هم انگار همین فکرها را در سر داشت و مقاومت میکرد. در برابر کشف شدن و کشف کردن مقاومت میکردیم. در دلم گفتم کاش حداقل او قدمی بردارد و پیش بیاید ولی او هم هیچ حرکتی نمیکرد. ثابت مانده بود و بدون حرکت، من را نگاه میکرد.
***
نیم ساعتی میشد که روبرویِ هم ایستاده بودیم و بدون حرکت، یکدیگر را نگاه میکردیم. همان حالت ابتدایی را هر دو نفرمان حفظ کرده بودیم.
صدایی که انگار از اعماق چاه میامد به گوشم رسید:
آینه را پاک کردی یا نه؟!
تکانی خوردم و سری به تأسف تکان دادم. دستم را بلند کردم و آینه را پاک کردم. لکههای صورت مرد محو شدند.
امیررضا فخاریان/ خرداد ۱۳۹۵