امروز نیم ساعت وقت داشتم بعد از ۴ سال امدم جایی که اونجا خلوت میکردم
اطراف اخرین دانشکده دانشگاه
جاییه که درخت های کاج بزرگی داره و فضای بینشونو گل کاشتن
یه سطل اشغال ابی داره و یه نیمکت که من همیشه اونجا با ۲ تا هدفون نشسته بودم. بعضی وقت ها هم یه نخ سیگار...
اون موقه ها من رو تو هر شرایط بدی. میتونستی اینجا پیدا کنی
خوبیش این بود هیچکس نمییومد اینور هیچوقت
انگار این قسمت دانشگاه فقط برای من بود
اروم میشدم همیشه
انگار وقتی میخواستم از همه چیز فرار کنم اینجا بودم. اینجا واسه من حکم اون پتویی رو داشت که وقتی
مینداختی رو خودت همه مشکلات و ترس ها میرفتن
<الان که اینجا نشستم چقدر برام عجیبه انگار از یه جایی به بعد ناخواسته تصمیم گرفتم تو دل ترس هاو مشکلاتم باشم و دونه دونشون رو امتحان کنم. شاید کم کم اینجارو فراموش کرده بودم زندگی پر از اتفاق های عجیبه ادمی که مثل کل ادم های دیگه. ترس هایی رو تو سرش داره که کسی نمیدونه. بدونه اینکه بفهمه خیلی ها شونو رد کرده و اگه ترسی بوجود بیاد یاد گرفته که چیزی نیست باید امتحانش کنه و اغلب ترس ها داخل ذهن ادم ها به وجود میان>