به تو مینگرم، و فقط مینگرم، برای دیدنت، چشمانم را میبندم! و بی آنکه عملی به ظاهر عاشقانه انجام دهم، تو را مینگرم...
میدانم، شاید هرگز به تو دست نیابم. اما در واقعه وصال دیدهها، چه حاجب به افسانه دست است؟
وصل تن، جز بهانه ای بیش نیست، بهانه ای بعنوان یک واسطه، و وساطتی برای اتصال قلب ها. حال که دلها وصل است، چه حاجت به وساطت و وصال تن و لب هست؟
قبول دارم، من قمارباز خوبی نیستم. من همان قمارباز شکست خورده ام، که در این قمار بیاختیار، دلم را باخته ام. کاش که فقط این بود! من علاوه بر این، مجنون و دیوانه نیز هستم، چرا که از این شکست خوشحالم؛ این جنون عشق است...
طبیبم گفت: درمان ندارد درد مهجوری، غلط میگفت، خود را کشتم و درمان خود کردم.
چه خوب در میان خطوط روشن بریده بریده، در میان تاریکی قیر خیابان ها، مرا درحالی که در سفیدی کاغذها و سیاهی نوشته هایش غوطه ور بودم، درحالی که دیگر با بوی عشق قهر و چهره وجد را فراموش کرده بودم، شفیع آشتیام شدی و یادآورِ جانم.
در میان مردم خشک و مأیوس، که محمول اند بر استوانه اتوبوس، آنها که روبرو به هم و پشت به هم ایستادند و نشستند، آنها که نقابی بر چهره دارند، تا که گمنام بمانند، من با نگاهم در نگاهت، شیرجه زدم بر دریای مردمک چشمانت، بینقابی ات مرا به عمق برد، خیرگی آن شب من، نشان از غرق شدن بود، نه چیز دیگر.
″عشق در نگاه اول″ های قبل از تو سوء تفاهم بود. تو همان قهرمان قصه های سرزمین های دور هستی، که به این کتاب افسانه، حقیقت یک تاریخ دمیدی.
آن شب خیره بودم، تا خوب در خاطرم بمانی، تا بتوانم با چشمان بسته نیز، تو را بنگرم. از دیار حکومت کوچک دل، سرمست از یاد بی شرابت، من فقط تو را مینگرم...
من مسافری بیش نیستم، همان گردشگری که تنها بلیط قرانقیمت موزه را دارد، و به مونالیزای محبوبش خیره شده است. افسوس، که مردّدم در تشخیص لبخندش، و شوق دارم، برای رفع این تردید، تا بخندم در جواب لبخندش.
چشمان سیاهت عامل شعف است و عشق، من وجد را در تِرَن فرفره موهایت تجربه گر گشتم.
رنگ یاد تو، به این سیاهی و سفیدی کسل کننده نوشته ها، که گیرنده های استوانه ای شکل چشم را آزار میدهند، لعاب میدهد، و براستی که آن رنگ و لعاب، آرایه تشخیص دارد!
تا که تو هستی در این گوی پر از خاک و در این نیمگوی مالامال از خاطرات، نه نیازی به تمنا به شراب است و نه حاجت به منت کشی از ساقی.
مستی کی بُوَد سستی؟! آن ها که در آن میخانه قهقهه کشانند، همه فانیست. آن ها همه تندیسی برای پیکره شهر وصال اند. آن جام یاد تو، رخ حقیقی و تاج شاهی دلان است.
من که سرکشیده این جامم، هشیارم از این مستی. به واقع کی بُوَد عاشق، هم مست و هم، هشیار؟ و منم آن مشتاق، در پیِ حل این نقض و تناقض!
در سیطره فرمانروایی عقل حسابگر، واژه ″عشق″ بسی جرم محسوب میشود، چرا که هم ارز است با ″شورش″ لغت. شورش قلب علیه عقل دغل.
سازها سازه های قلعه روح اند و نوا و غزل، شیپور و تبل حرب است در این قیام.
معلوم است که مغلوب است ارتش تک سربازه عقل، بر سپاه سیَه چشمانت.
حال که مغزم پر است از عطر تو و رنگ تو، و حال که مجنون گشته عقلم به هوای تو، این قلب است که فرمان میدهد به دست و انگشتم، که بنویسند از جان و یار و دلدارم. برای همینم هست که میگویند: عقل که عاشق شود، قلب حاکم شود!
در دیار دنج پادشاهی دل، مستی روا است و صواب، و عاشقی، طاعت شاه.
در حیطه حکومت کوچک او، جنون همواره چیره است به هر دردی، و سرخوشی است غالبِ هر غم.
بدانید و آگاه باشید:
تاج گذاری او، نزدیک است...