ویرگول
ورودثبت نام
بادکنک
بادکنکسخن سایه ی حقیقت است!
بادکنک
بادکنک
خواندن ۵ دقیقه·۳ ساعت پیش

تاب بازی...

تاب تاب هم بازی ... خدا منو نندازی ...
پاسی از نیمه شب گذشته بود و تاب داشت برای خودش تنهایی آواز می خوند و بازی می کرد. منم گوشه ای در پناه تاریکی یک کاج بزرگ، نشسته بودم به تماشا ...
صداشو که شنیدم اول فکر کردم دارم خیال می کنم، اما نه ... صدا صدای تاب بود، یه صدای بچه گونه ی دوست داشتنی ...
تاب گفت میای با هم بازی کنیم!؟
باورم نمی شد که با منه چون فکر می کردم توی این تاریکی کسی منو نمی بینه، برای همین جواب ندادم. دوباره گفت آهای با تو هستما ... میای با هم بازی کنیم!؟ من الان خالی هستما ...
می دونستم که اگه یهو کسی رد بشه و ببینه دارم با تاب حرف می زنم، حتما فکر می کنه دیوونه م یا یه چیزی زده م، ولی دیگه دلو زدم به دریا و جوابشو دادم، گفتم: دلم می خواد ولی نه ...
گفت: چرا!؟ گفتم: چی چرا؟ گفت: چرا روی دلت پا میذاری؟ گفتم: آخه بازی شوق و ذوق می خواد، که من ندارم ... گفت: دل که داری، پس چرا اومدی پارک!؟ گفتم: نمی بینی نصفه شب اومده م؟! اومده م که ... گفت: من شماها رو خیلی بیشتر دوست دارم ... پرسیدم ماها رو!؟ گفت: آره ... شمایی که نصفه شبا میاین پارک ... خیلی دوستتون دارم ... بازی که شب و روز نداره. من همیشه تاب می خورم، چه شب باشه چه روز باشه، چه کسی اینجا باشه چه کسی نباشه، چه آدم بزرگ بیاد چه بچه کوچولو ...
گفتم: یعنی هیچ فرقی برات نمی کنه؟ مگه میشه!؟ گفت: چه فرقی می کنه؟ بازیه دیگه ... گفتم: اصلا بگو ببینم، تاب بازی یعنی چی!؟ یعنی چی هی تاب می خوری، هی میری عقب میای جلو!؟ که چی بشه؟
ناگهان صدای کشیده شدن قدم هایی خسته و از پا افتاده از جایی نزدیک شنیده شد ...
داشت آواز می خوند ... "خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است!؟..."
تاب گفت: بفرما، انقدر نیومدی که یکی دیگه اومد. حالا باید صبر کنی تا این دوستم بازیش تموم بشه ... و خندید ...
کم کم سایه ای پدیدار شد که به سمت تاب می رفت و می خوند ... "چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟..."
مردی میانسال و ژنده پوش بود، رفت و روی صندلی تاب نشست، آهی از سر رفع خستگی کشید، دستاشو بند کرد به زنجیرهای تاب، پاهاشو جمع کرد و شروع کرد به تاب بازی و خوندن ...
"تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگرم می خوای بندازی، بغل بابام بندازی ..."
می خوند و تاب می خورد ... تاب خورد و تاب خورد و لبخندی زیبا و عمیق روی صورتش نشست، درست مثل بچه ها ... همونقدر رها، همونقدر با شوق و ذوق و سرخوشی ...
از وجناتش معلوم بود که خانه به دوشه. لباس های کثیف و پاره، سر و صورتی ژولیده با موهایی بلند و زمخت همچون شاخه های درخت ...
تاب خورد و تاب خورد تا اینکه کم کم چشماش گرم شد و خوابش برد ... باورم نمیشد که به همین راحتی خوابید ... و تاب ... شروع کرد به خوندن لالایی ...
" گنجیشک بالا، کفتر پایین، بخواب کوچولو لالا لالایی ..."
پاهاش آویزون شد و به خوابی عمیق فرو رفت، درست مثل یه بچه ی نوپا که در آغوش مادرش به خواب میره ...
تاب لبخند ملیح و شیرینی زد و با صدای آروم گفت: دیدی!؟ نیومدی بازی کنیم، حالا مجبوری صبر کنی تا دوستم بیدار بشه ... منم ناخوداگاه صدام آروم شد، گفتم: بهش حسودیم شد ... چه راحت خوابید، چه آزاد چه رها، چه بی تعلق ...
گفت: دوستای من همه شون همینطوری هستن، چون همه شون میدونن که زندگی یه بازیه ... تو انگار یادت رفته آره؟!
گفتم: اصلا تاب بازی یعنی چی!؟ گفت: یعنی آدما همه شون بین زمین و هوا معلقن، آویزونن ... خب حالا که آویزونی چرا تاب نمی خوری!؟ اینطوری که بیشتر خوش می گذره ... درست مثل گهواره ... تو می دونی چرا گهواره بچه هارو خواب می کنه؟!
گفتم: نه، نمی دونم ... خندید و گفت: چقد خنگی ... الان گفتم دیگه، چون گهواره تاب می خوره ... اگه تاب نخوره که بچه خوابش نمیبره ...
گفتم: من که تا حالا ندیده بودم کسی روی تاب خوابش ببره. گفت: خسته بود، دنبال یه گهواره می گشت، منم شدم گهواره ش، درست مثل آغوش مادر ... حسودیت شد آره؟! گفتم: آره ... همیشه میاد پیشت؟! گفت: همیشه که نه، بعضی وقتا که ازین طرفا رد میشه میاد اینجا ... ولی من دوستای دیگه ای هم دارم که شبا میان بازی، همه شون آدم بزرگن، همه شونم عاشق بازین، خیلی ذوقشو دارن ... برعکس تو که انقدر بی ذوقی ... نمی خوای از توی اون تاریکی بیای بیرون!؟ نکنه خجالت می کشی؟!
گفتم: نمی دونی کی بیدار میشه؟! گفت: هوا سرده زیاد نمی تونه بخوابه، زود بیدار میشه ... بعدش میره سرسره بازی که گرمش بشه ... دم دمای صبح هم میره، پیش از اینکه آدما بیان، آخه ازش می ترسن ...
گفتم: چرا؟! گفت: آخه ... راستش منم نمی دونم ... دوستم خیلی پسر خوبیه، خیلی مهربونه ... فقط لباساش کهنه و کثیفه، اونم چون دیگه مامان بابا نداره ... یه بار بهم گفت دلش خیلی برای مامانش تنگ شده ... گفت مامانش دیگه توی این دنیا نیست ...
تاب وقتی داشت اینا رو می گفت ناراحت شد، دلش برای دوستش خیلی می سوخت ...
بعد از کمی سکوت گفت: ببین دوستم داره بیدار میشه، حواست باشه خودتو نشون ندیا ... خیلی خجالتیه، اگه بفهمه تو، تمام مدت اینجا بودی و تماشاش می کردی از خجالت آب میشه ...
گفتم: باشه پس من میرم دیگه ... مزاحمتون نمیشم ...
گفت: بازی نمی کنی!؟ اگه یکم صبر کنی نوبتت میشه ها ...
گفتم: حالا ... شاید یه وقت دیگه ... شاید یه شب دیگه ...

بازیداستانکتنهاییقصهفقر
۸
۰
بادکنک
بادکنک
سخن سایه ی حقیقت است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید