
از دست خودم عصبانیم، اصلا هم دلم نمی خواد عصبانی نباشم چون لیاقتشو ندارم ... اصرار عجیبی دارم که آدم نباشم، در واقع انگار حالت پیش فرضم عوضی بودنه و در مواقعی که عوضی نیستم، دارم خودمو کنترل می کنم که عوضی نباشم یا یه جوری عوضی بودنمو پنهان کنم و این تلخ ترین حقیقتیه که تا این لحظه از زندگیم چشیده ام ...
همیشه خیالم این بود که آدم خوبی هستم و گاهی از دستم در میره و کار بدی می کنم، اما ظاهرا کاملا برعکسه!! من آدم خوبی نیستم، از کارای بد خوشم میاد و همش باید تلاش کنم که خرابی به بار نیارم. چه حقیقت تلخی، چه زهر ماری ...
نمی تونم بگم عوضی بودنمو دوست دارم چون اصلا ازش خوشم نمیاد ولی چه فایده؟! وقتی رفتارم مثل آدمیزاد نیست چه فرقی می کنه دوستش داشته باشم یا نه؟! می دونم فرق می کنه، ولی الان انقدر از دست خودم عصبانیم که دیگه فرقی نمی کنه ... خروجی رفتار مهمه که مال من، آدمیزادی نیست!
حالم از خودم بهم می خوره، آخه این چه موجودیه که من هستم؟ همش باید جلوی خودمو بگیرم که گند نزنم ...
آه خدای من ... درونم میدون جنگه، پیکر روحم چاک چاک و خون آلوده ... و ای کاش این همه زخم و جراحت کار دشمنی از بیرون بود. من خودم به خودم زخم میزنم، خودم با خودم در جنگم و چه جنگ نابرابری ... زورم به خودم نمیرسه، چرا این جنگ تمومی نداره؟!
یک عمر فکر می کردم که آدم خوبی هستم و فقط گاهی دچار اشتباهاتی میشم، اما حالا می بینم که غرق در اشتباهم و تنها گاهی یادم میاد که یه روزگاری دلم می خواسته آدم درستی باشم!
می دونی چیه؟ آدمی که درست باشه، برای درستکار بودنش انتظار جایزه نداره، چون کار خاصی نکرده ... مگه پرنده برای پرنده بودن توقع جایزه داره؟! مگه دنبال تحسینه؟ نه نیست، بهت قول میدم که نیست! ولی من انتظار دارم وقتی گاهی از دستم در میره و کار خوبی می کنم، همه تحسینم کنن ... آخه تحسین دیگران به چه درد من می خوره؟! من با خودم درگیر جنگم، دیگران چه اهمیتی دارن؟! حتی خوب و بد بودنشون هم مهم نیست ... اما همینم فقط یک حرف مفت بود که زدم ... چون نظر دیگران برام مهمه!! چیزی که مطمئنم هیچ اهمیتی نداره، برام مهمه ... آه خدای من ... سرم بازار مسگرهاست ... من با خودم در جنگم و چه جنگ نابرابری ...
انقدر از دست خودم عصبانیم که حتی کمک هم نمی خوام، این جنگ، جنگ منه، به هیچکس ربطی نداره، خودم باید تکلیف خودمو روشن کنم، از ما دو تا فقط یک نفر می تونه از این میدون زنده بیرون بیاد. امیدوارم برنده ی این نبرد، اون عوضی نباشه ... من خوب می شناسمش، اون واقعا موجود خطرناکیه، باید از شرش خلاص بشم، باید خونشو بریزم ... اون خیلی مکاره، خودشو نشون نمیده، اونقدر مردونگی نداره که شمشیر بکشه و رو در رو بجنگه ... نامرده، ناغافل میزنه، لباس دوست می پوشه، از پشت خنجر میزنه ... لعنتی ....
آه خدای من ... سرم بازار مسگرهاست، دلم توفان اقیانوس ... من با خودم در جنگم، مجروحم، خسته ام، سرگردونم، بی قرارم ...
یک عمر خیالم این بود که آدم بدی نیستم و فقط گاهی خطایی می کنم اما حالا می بینم که اون عوضی زورش خیلی زیاده، خیلی حیله گره ... من با خودم در جنگم و دیگه نای جنگیدن ندارم. ای کاش می مردم از این خونریزی، آه که مرگ چه موهبتیست ...
دست از سرم بر نمیداره، حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاره، آه که چه جنگ نابرابری، چه کارزار نا امید کننده ای، چه جدال بی پایانی، چه بلاتکلیفی زجر آوری، آه ... سرم بازار مسگرهاست ...
من کدومم؟! آیا من همون خوبی هستم که خطا می کنه یا بدی هستم که نیرنگ میزنه؟! آیا خوبی کردن نیرنگ منه؟! پس چرا خوبی و درستی رو دوست دارم!؟ آیا بدی کردن خطای منه؟ پس چرا نمی تونم دوستش نداشته باشم؟! چرا باید مدام شمشیر در دست، در حال جنگ باشم!؟
چه جنگ نابرابری، چه خستگی نا امید کننده ای، آه خدای من، سرم بازار مسگرهاست ... دلم توفان اقیانوس ....