هنری : هزینه ی هتل توی جزیره چی میشه ؟
ریک : اونو خودم میدم .
هنری : اما رئیس یچیزی
ریک : چی ؟
هنری کمی من من کرد . اخر باید هرجور شده بود فلور را هم به مسافرت میبرد تا به بچه ها در حل پرونده کمک کند . ولی بلیت هتل بسیار گران بود و خودش به تنهایی نمیتوانست یک بلیت را بخرد . اگر هم پولش را داشت رئیس حساب بانکی اش را چک میکرد و به برداشت نقدی به این بزرگی حتما تعجب میکرد .
هنری : میتونین یه بلیت اضافه هم بگیرین ؟
ریک : برای چی ؟
هنری : میخوام یکی رو جور کنم با ما بیاد سفر ، مایا و امیلی میونه ی خوبی با من ندارن همینطوری هم مشکوک شدن اگه حواسشون رو پرت کنم به شخص جدید ... شاید کمتر مشکوک بشن !
ریک : بدچیزی نمیگی ... باشه پس هشت تا بلیت به سمت جزیره " لنای " به بچه ها و مایا و امیلی زنگ بزن و بگو وسایلشان را جمع کنند .
هنری : بازم ممنون رئیس . قول میدم مشکوک نشن .
ریک بی خداحافظی گوشی را قطع کرد .
فلور گفت : اون بلیت اضافه رو واسه چی میخواستی ؟
هنری گفت : واسه تو ی مغز نخودی میخواستم عقل کل !
فلور کمی خجالت کشید و گفت : ممنون . خب آتریش ، مایکل ، کینر ،الکس چمدون بچنینین که باید بریم به خفن ترین جزیره ی دنیا یعنی جزیره ی فوق لاکچری " لنای " !
الکس وقت نام جزیره ی لنای رو شنید گل از گلش شکفت و گفت : لنای یه جزیره اس تو هاوایی ! یعنی ما میخوایم بریم هاوایی !؟ یوهـــــــو ...
فلور متعجب گفت : اوو الکس تو این هارو از کجا میدونی !؟
الکس گفت : وقتی بابا ما رو تو خونه تنها میذاره از سر بی حوصلگی ، به کتابخانه اش سر میزنیم و کتاب میخوانیم . فقط من نیستم که انقدر درسم خوبه ، آتریش ، مایکل ، کینر هم درسشون عالیه . فقط مایکل یخورده تنبله ...
هنری گفت : خب خب ، فهمیدیم باباتون خیلی آدم بدیه . هنری بهم پیام داده تا نیم ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم !
مایا گفت : اما بچه ها چمدون هایشان هم نچیندن . تا بخوایم برسیم عمارت یک ساعت طول میکشه تازه باید لباس هم براشون بر داریم !
فلور گفت : یه فکر دارم . هنری با لباس مبدل پلیس اومده بود دیگه ؟ پس حتما ماشینش هم مثل ماشین پلیس ها است . میتونیم چراغش رو روشن کنیم تا بوق بوق کنه که هم تو ترافیک نمونیم هم بتونیم سر راه جهار تا لباس بگیریم !
مایا گفت : فکر خوبیه . فقط سو استفاده نمیشه از پلیس های واقعی !؟
فلور گفت : اون کسی که واقعا داره سو استفاده میکنه ، ریکه . نه ما !
کینر از توی حیاط پشتی خانه داد زد : بجنبید ! ما سوار ماشین شدیم !
*در ماشین*
هنری داشت چراغ چشمک زن ماشین پلیس قلابی اش را فعال میکرد . چراغ چشمک زن بوقی زد و ماشین های مردم بسرعت از جلوی پلیس قلابی کنار میرفتند تا به خیال خودشان کمکی به پلیس های مهربان کرده باشند .
مایکل گفت : حالا که ما باید بریم مسافرت ، کی به داد پرونده ی بابا و مایا میرسیم ؟
فلور گفت : خودم حقیقتش ایده ی دقیقی ندارم . ولی میتوانیم از هتل آدرس حساب ریک رو بگیریم و بفهمیم هویت جعلی اش چیه و حداقل پلیس ها اون رو با چه اسمی میشناسن . یا از کسانی که تو ی اون جزیره اقامت میکنن بپرسیم که ریک رو میشناسن ؟
کینر گفت : از کجا باید اونا بابا رو بشناسن ؟
فلور گفت : فکرش رو بکن . برای اقامت توی اون جزیره یا سفر بهش باید نفری پونصد هزار دلار بدیم که ما هشت نفر میشیم چهار میلیون دلار ! با هیچ پول حلالی نمیشه این همه خرج کرد . پس میتونیم بگیم بیشتر کسایی که اونجا هستن از راه خوبی پول در نمیارن !
هنری گفت : بچه ها رسیدیم به لباس فروشی ، هرچی خواستید بردارید با ریک هماهنگ کردم گفت که به قیمت ها اصلا نگاه نکنید . فقط سریع باشید .
*دو دقیقه بعد*
مایا گفت : هنری صندوق عقب ماشین رو باز کن لباس ها رو خریدیم !
هنری نا باورانه گفت : انقدر زود !؟
امیلی به کارمند لباس فروشی که آمده بود تا لباس ها را در صندوق عقب بگذارد گفت : همینجا آقا . به چی زل زدین آقا !؟
کارمند لباس فروشی گفت : هیچی ، فقط تعجب کردم که چرا یکی باید بیاد با ماشین پلیس این همه لباس بخره !
فلور گفت : پس چی فکر کردین !؟ یک پلیس حق زندگی نداره !؟
کارمند گفت : حق با شما است .
*ادامه ی راه فرودگاه در ماشین*
هنری گفت : باورم نمیشه ! توی همه ی جوک ها میگن خانم ها خریدشون از چهار ساعت بیشتره ! ولی شما تو دو دقیقه خرید کردین !
فلور گفت : اولا خانم با خانم فرق داره دوما بخاطر اینکه گفتی بحث پول مهم نیست و بیخیال قیمت ها بشید ما رفتیم کل قسمت " نوجوان و بزرگسال " رو خریدیم !
هنری گفت : حرفم رو پس میگیرم ، اگه بحث قیمت باشه خرید کردن بیشتر از چهار ساعت طول میکشه ! چرا اصلا من حرص میخورم ؟ جیب ریک خالی شده نه من ! پس بگو چرا انقدر خرید ها ی شما زیاد بود ...
*فرودگاه*
بچه ها به همراه هنری ، مایا ، فلور و امیلی سوار هواپیما شدند . مایا و امیلی به همراه بچه ها خیلی ذوق زده شده بودند ، چون ریک برای آن ها بلیت در قسمت فرست کلاس (قسمت درجه یک هواپیما) رزرو کرده بود . ولی این خوشحالی برای فلور و هنری تازگی نداشت چون آنها بخاطر موقعیت شغلی شان بار ها سوار این قسمت هواپیما شده بودند ...
برخلاف قسمت معمولی هواپیما صندلی ها بزرگ تر بود و میتوانستند آن ها را افقی کنند تا بخوابند .
صندلی ها دو تا دو تا کنار هم بودند .
مایا کنار امیلی
آتریش کنار الکساندرا
مایکل پیش کینر
و فلور پیش هنری
هر پنج دقیقه یک بار به مسافران آبمیوه تعارف میکردند و غذای هواپیما ی قسمت درجه یک محشر بود . الان میپرسید : مگر چه غذایی دادند ؟
خوبی ماجرا به همین بود که غذا را خودشان انتخاب میکردند و درمورد دسر ، پیش غذا و نوشیدنی هم همینطور بود !
بالاخر آن واقعیت شیرین به پایان رسید و آنها به مقصد رسیدند .
*جزیره ی لنای*
جزیره از هواپیما هم بهشتی تر بود . نسیم خنک به پوست مایا میخورد و با لیموناد های یخ خودشان را پذیرایی میکردند .
کینر در نقشه دنبال مکان های تفریحی میگشت که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد و گفت : نگاه کنین به این ساحل ، اسمش ساحل ی " ریکاسمیت " ه که اگر فاصله ی بینشون رو برداریم میشه : ریک اسمیت ! یعنی اسم و فامیل بابا !!!
فلور گفت : حتما این یه ربطی به ریک داره باید فوری بریم اون ساحل رو ببینیم !
*ورودی ساحل ریکاسمیت*
مایا رو به منشی کرد تا اجازه ی ورود آنها را به ساحل بدهد .
منشی گفت : نسبتتون با این آقا چیه ؟
و منشی به هنری اشاره کرد .
مایا گفت : یعنی جی نسبتمو...
منشی حرفش را قطع کرد و گفت : قوانین این ساحل میگه ورود مجرد ها ممنوع !
مایا گفت : یه لحظه صبر کنید .
و رفت سمت هنری ، امیلی و فلور و گفت : میگه ورود مجرد ها ممنوع ! ما باید یه نسبتی داشته باشیم با هنری ...
امیلی گفت : اما ، اما ما باید این ساحل رو ببینیم . این قطعا یک ربطی به ریک داره ...
هنری گفت : وای بچه ها ببخشید انقدر تو زحمت انداختمتون ...
مایا گفت : تو ساکت !
فلور گفت : با وجود اینکه اصلا از این یارو – یعنی هنری خوشم نمیاد و تمام وجودم ازش بیزارن . قبول میکنم که بگم زن این موجودم !
امیلی گفت : اما اونا ازت مدرک میخوان که اثبات کنی حماقت کردی و با هنری ازدواج کردی !
فلور گفت : انگشترم . اون رو میکنم توی دست حلقه ام و تظاهر میکنم این حلقه ی ازدواجه ... اخرین شانسمونه و به امتحانش می ارزه ! با وجود اینکه تک تک وجود-م از این و ریک متنفره ولی قبول میکنم .
*ورودی ساحل ریکاسمیت*
فلور با لبخندی مصنوعی گفت : چرا زودتر نگفتید من بیام . من با ایشون – اهم اهم یعنی هنری ازدواج کردم !
منشی به حلقه ی فلور نگاه کرد و گفت : اووه بله . ببخشید تند برخورد کردم . ایشالا خوششبخت شین . بفرمایید تو .
فلور با لحن خوشحالی گفت : امیلی ، مایا ، آتریش ، کینر ، مایکل ، الکس و هنری بیاید ساحل مجوز گرفتیم !
*ساحل ریکاسمیت*
فلور گفت : زنه چی فکر کرد با خودش گفت : ایشالا خوشبخت شین !؟
مایا خندید و گفت : شاید اونقدر طبیعی نقش تازه عروس هارو بازی کردی که جدی گرفته !
*چند ساعت بعد*
هنری دوان دوان به سمت بچه ها و سه دوست آمد و گفت : یچیز مهم فهمیدم بچه هااا
فلور گفت : باز چیشده !؟
هنری گفت : یچیزی فهمیدم که خیلی بدرد پرونده میخوره !
مایا نعره زد : خب بگــــــــــو
هنری گفت :...
این داستان ادامه دارد ...