Raha
Raha
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

تضاد : قسمت ششم

الکس گفت : تا اونجایی که من یادمه بابا گفت :«که جدیدا پلیس ها دارن من رو شناسایی میکنن و اگر نشانی دقیقم رو بدونن میفتم تو زندان یا اعدام میشم . » اخر و عاقبت دزدی و اختلاص همین میشه دیگه ! ولی بعد بابا ادامه داد : « واسه اینکه نیفتم زندان می خواهم یک خدمتکار استخدام کنم و حقوق زیادی بهش بدم تا همه ی جرم ها کار خلافی هایی که کردم رو بندازم گردن اون ! » احتمالا همین یارو مایا هست ، راستش رو بخواین ... من دلم برایش میسوزه ! اخه بابا حقشه بره توی زندان ، اون هیچ وقت به ما محبت نمیکنه ، همیشه از سر زور و اجبار ما رو نگه میداره ، تازه شانس بیاریم که پرستار بیاد ! وگرنه خودتون میدونید ... ما همش توی اتاق زندانی هستیم . اصلا اون بابا ی ما هست ؟ بنظرم باید مایا رو از این مخمصه نجات بدیم !!!

مایکل گفت : لقمه ی بزرگ تر از دهنت بر ندار الکس ، منم دوست دارم قهرمان این قصه باشمـــ . ولی بابا گفتش که اگه بهش لو بدیم ، ما رو توی اتاق بدون اب و غذا ول میکنه ! چرا واقعا چرا

مایا ، بی سیم هوشمند را خاموش کرد و رو به امیلی عربده کشید : دیگه هیچی نمیخوام از این جریان کثیف و پنهان کاری های آشغال شما بشنوم ! همین الان میخوام از این زباله دونی استعفا بدم .

و به سمت دستگیره ی در دوید .

امیلی طلبکار به سمت مایا راه رفت و گفت : میدونستی اگه بهت میگفتیم چی میشد !؟ یا مغز بی فکرت فقط به خودش فکر میکنه !؟ الان میتونیم با هم این قضیه مسخره رو حل کنیم . و لیوان آبی برای مایا ریخت تا عصابنیت همکارش فروکش کند .

ده دقیقه بعد .

مایا : باید به بچه ها بگیم که میدونیم .

امیلی : و چرا ؟ خودمون حلش میکنیم !

مایا : اونا مثل مامور مخفی برای ما میمونن ! میتونیم کلی اطلاعات ازشون کش بریم !!!

امیلی کمی قانع شده بود پس برای همین گفت : تازه خودشونم زیاد از رئیس خوششون نمیاد .

مایا : خب معطل چی هستی ؟ بریم .

چندی گذشت . مایا و امیلی در اتاق بچه های رئیس را زدند .

آتریش گفت : سلام ، بابا بهتون چیزی گفته راجب شیطنت کردنامون ؟

امیلی گفت : نه . مگر اینکه شما چیزی برای گفتن داشته باشید !

کینر محتاطانه گفت : نهـــــــ ، آتریش چیزی نگو . وگرنه ...

مایا گفت : اشکال نداره که خودتون چیزی نمیگید چون ما همـــــچیـــــز رو میدونیم !

الکس گفت : چی رو !؟
مایا گفت : اینکه بابات میخواد همچیز رو بندازه گردن من ! نگو که نمیدونی . چون خودت داشتی این ماجرا رو تعریف میکردی !!!

الکس گفت : فــــــرار .

ولی طولی نکشید چون پایش به میز گیر کرد و تـــــلـــــپ ! افتاد روی زمین !

الکس از شدت درد ، گریه اش گرفت و جیغ کشید : باشه باشه میدونیم . ما فقط میخواستیم تو رو از دست این عمارت نجات بدیم ولــــی نمیشه ... بابا همه ی مدارک رو جمع کرده و ...

امیلی گفت : چرا اتفاقا خوب هم میشه ، اگه با هم کار کنیم .

مایا ادامه داد : حالا میاین یا میذارین من بدست کسای کم شعوری مثل باباتون برم زندان !؟ اونم بی دلیل ! فقط بخاطر اینکه باباجونتون نمیخواد تقاص کارایی که کرده رو پس بدهـــه !

مایکل به نمایندگی از بچه ها ، دستش را دراز کرد و گفت : هستیم .

ـ دینگ دانگ دینگ دانگ

اتریش گفت : کیهــــــــــ !؟

دستگیره ی در چرخانده شد ، کودکان و پرستار ها وحشت زده شدند از کسی که پشت در بود .

شخص گفت : ...

این داستان ادامه دارد ...


تضادقسمت پنجمداستان سریالیداستان معماییداستان
?You hate the RAIN- .Yeah+ ?How can any one hate the RAIN
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید