ویرگول
ورودثبت نام
Raha
Raha
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

تضاد : قسمت هفتم

دستگیره ی در چرخانده شد ، کودکان و پرستار ها وحشت زده شدند از کسی که پشت در بود . شخص گفت : گیرتون انداختم ، دیگه در نرید ، فکر نکنید نفهمیدم داشتید به بچه های من صدمه میزدید !

پرستار ها از دیدن چهره ی ریک وحشت زده به بچه ها نگاه کردن ...

آتریش گفت : منظورت چیه بابا ؟ ما خیلی ‌عالـــــــــی کنار اومدیم ! واقعا مایا و امیلی بهترین پرستارانی بودن که داشتیم !
مایا گفت : منظورتون رو نمیفهمم آقا همچیز تحت کنترل هست تازه قبل از اینکه در رو میزدید من داشتم به الکساندرا زندگی پر شکوه ولفگانگ آمادئوس موتسارت رو تعریف میکردم !

ریک گفت : گیریم که تو راست میگی ، الکساندر یخورده از زندگی * پر شکوه * اقا ی موتسارت بگو !

مایا واقعا انتخاب خوبی کرده بود . زیرا الکساندر باهوش ترین دختر مدرسه بود و اگر نمره ( آ ) در امتحان نمیگرفت همه شگفت زده میشدند . تازه ، او وقتی به عمارت رسید قبلش در مدرسه امتحان تاریخ داشت و مثل همیشه معلم ، با دیدن نمره ی الکساندرا لبخند میزد . سرگرمی او بجز درس ، خواندن کتاب ، تمرین ساز و یا نقاشی کشیدن بود .

بنابر این او با لحنی محکم گفت : اسم کامل ایشون ولفگانگ آمادئوس موتسارت هست که در ژانویه سال هزار و هفتصد و پنجاه و شش چشم به جهان گشودن اون سی و پنج سال بعد از دنیا رفت ولی توی زندگی کوتاه خودش بیش از ششصد قطعه شامل شامل موسیقی برای اپرا و همچنین شامل سمفونی ، کنسرتو ، موسیقی مجلسی ، سونات ، سرناد و موسیقی برای گروه کُر ساخت ! در هفت‌سالگی اولین سمفونی ، و در دوازده‌سالگی اولین اپرای کامل خود را نوشت ! موتسارت همیشه پدیده ای درخشان در دوره ی خودش بود !!!

ریک گفت : بـــــــه بـــــــه میبینم که مایا خانــــــــــم چیز میزای خوبی به تو یاد داده ! ولی کار من هنـوز با مایکل تموم نشده ! مایک بگو ببینم ، قانون سوم نیوتون چیه ؟

مایکل ، بچه ای شیطون و باهوش بود ، ولی هیچ وقت نمرات قشنگی نمیگرفت ! او فقط نیاز به پشتکار داشت و از وقتی مایا امده بود ، کمی انگیزه گرفت . هفته ی پیش معلم از آآنها پرسش و پاسخ در مورد زندگی نامه ی نیوتون و کار هایی که کرده بود پرسید ولی خب از اونجایی که هیچ تلاش برای درس خواندن نمیگرد نمره ی قابل توجهی نگرفت ! ولی حداقل درس را یادش امده بود و تقریبا در مورد قانون سوم نیوتون اطلاعاتی داشت ...

با لحنی شل و ول و نا امید حدس زد و گفت : هر وقت جسمی به جسم دیگر نیرو وارد بکنه جسم دوم نیرویی به همان اندازه و در جهت مخالف به جسم اول وارد می‌ کنه ؟

ریک واقعا تعجب کرده بود پس برای همین گفت : هــــــوم مثل اینکه مایا خوب رو شما خنگا تاثیر گذاشته ! به هر حال تنها لطفی که میتونم بکنم اینه که شما رو این هفته تو اتاقتون زندانی نکنم ! بدویین از جلو چشم بیرون .

مایا و امیلی و بچه ها رفتند داخل اتاقی که نسبت به بقیه اتاق های عمارت بزرگ بود .

کینر گفت : دیدین چه ادمیه !؟ حالا چیکار کنیم !!! اصلا چجوری مایا رو از این مخمصه نجات بدیم !؟

مایا گفت : راستش خودم هم نمیدونم ! ولی قول میدم یروزی ریک رو به حقش برسونم !

امیلی گفت : ببینم اگه ریک رو به حقش برسونیم نیاز به قانون داریم پس ما باید یکاری کنیم .

آتریش گفت : اما چجوری !؟
مایا گفت : من یه فکری دارم !

این داستان ادامه دارد ...


داستانداستان معماییتضادقسمت سومداستان کوتاه
?You hate the RAIN- .Yeah+ ?How can any one hate the RAIN
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید