یادمه وقتی توی دبیرستان بودم، همیشه به این فکر میکردم که ای خدا، کی میشه این مدرسه لعنتی تموم شه و من وارد دانشگاه بشم. اون وقته که حالم خیلی بهتر میشه و میتونم کارایی که دوست دارم رو انجام بدم!
اینجا خوشحالی من شرطی شده بود و شرطش یه چیز بود:
چند سال گذشت، وارد دانشگاه شدم ولی بعد فهمیدم که دانشگاه اصلاً چیزی نبود که فکر میکردم و برای همین، نه تنها خوشحال نبودم بلکه حس کردم بخش مهمی از زندگیم رو هدر دادم.
قدم بعدی؟
شرط بعدی خوشحالی من این بود:
چند سال گذشت، کارآموزی کردم، یاد گرفتم، شکست خوردم و بازم یاد گرفتم. بلاخره تونستم جاهایی که همیشه دوست داشتم استخدام شم و کار کنم.
بعد از مدتی متوجه شدم که کار کردن هم برام خسته کننده و بی معنی شده.
حس کردم هنوز هم باید یه کارایی بکنم تا زندگیم بهتر شه.
اینجا بود که فهمیدم وارد یک چرخه معیوب شدم، چرخه ای که در ظاهر به نظر خوب میومد ولی در واقع داشت منو از لذت واقعی لحظه حال دور میکرد.
من اسمش و میزارم «چرخۀ معیوب پیشرفت»
اینجا بود که تجسس های من شروع شد.
آقای Stefan Zweig توی یکی از کتاباش میگه:
«میل به پیشرفت توی ما به طرز شگفت انگیزی بالاست، آدم ها همیشه رو به جلو حرکت میکنند. این ویژگی رفتاری باعث شده گونۀ انسان بتونه از این همه اپیدمی و فجایع جون سالم ببره. این میل به بقا. این نیاز به پیشرفت و بهتر شدن از دیروز.»
پس میشه گفت دلیلی که الان من دارم این متن رو مینویسم و شما دارید اونو میخونید، میل ذاتی انسان ها به پیشرفته؛ بدون این ویژگی رفتاری هیچ کدوم نمیتونستیم از چالش های زندگی عبور کنیم.
اما آیا پیشرفت بیشتر کلید خوشحالیه؟
خیلی مطمئن نیستم.
یادمه یه جایی خوندم که دو تا نویسنده توی یه کافه باهم قرار میزارن و مکالمه جالبی بین شون رد و بدل میشه که به موضوع این بخش مرتبطه:
یکی شون میگه: فلانی، چه حسی داری از اینکه میبینی خیلی از میلیاردرهای این شهر میتونن درآمدی که تو توی 20 سال از کتابت داشتی رو تو یه شب در بیارن؟
نویسنده دومی: من چیزی دارم که اون میلیاردرهای بدبخت هیچ وقت به دستش نمیارن!
نویسنده اولی میگه: خیلی دوست دارم بدون اون چیه
نویسنده دومی: بهت میگم، من به این آگاهی رسیدم که حتی اگه به چیزی هم نرسم، برای خودم کافیم.
حتماً باید حدس بزنید که شنیدن این حرف برای من چقدر شگفت انگیز بود، یه جورایی با پوست و خونم درستی این جمله رو درک کردم. چی؟ شما هنوز درکش نکردین؟ پس تو ادامه حتماً با من باشین.
وقتی به سلبریتی های «مثلاً موفق» نگاه کنیم، با خودمون فکر میکنیم که دیگه اینا باید خوشحال باشن و در مورد خودشون حس خوبی داشته باشن.
ولی واقعیت چیزه دیگه ایه. اونا هم درست مثل ما برده ناکافی بودن شدن. اونا هم حس میکنن بقیه سلبریتی ها چقدر از اونا بهتر عمل کردند. اینکه برای خوشحالی باید بیشتر تلاش کنند. اونا هم هنوز خوشحالی رو برای خودشون شرطی کردن. اونا هم تو همون «چرخه معیوب پیشرفت» گرفتار شدن. (البته این چیزی که میگم کاملاً نسبیه و در مورد همه سلبریتی ها صدق نمیکنه)
حالا اینجا یه سوال مهم ممکنه تو ذهنمون بیاد:
«اگه ما حس کنیم کافی هستیم ممکنه دیگه دست از تلاش کردن برداریم و به چیزهایی که میخوایم نرسیم!»
واقعاً سوال خوبیه و نیاز به بررسی داره!
خیلی ها نگران این مسئله هستن که اگه حس کنند کافی اند، ممکنه دیگه اون شور و اشتیاق سابق برای ادامه زندگی رو از دست بدن.
منطقیه. اگه زندگی به تنهایی به ما حس خوبی میده، دیگه چرا برای چیزای تازه تلاش کنیم؟ چرا دنبال چالش های جدید باشیم؟
به تناقض بزرگ قرن خوش اومدین. جایی که اهمیت ندادن به یه موضوعی در واقع باعث میشه شما سریع تر به اون هدف برسین.
جالبه که این موضوع حتی یه قانون هم هست که بهش میگن Backwards Law که توضیحش به زبان اصلی به قرار زیره:
It's what the philosopher Alan Watts used to refer to as “the backwards law”—the idea that the more you pursue feeling better all the time, the less satisfied you become, as pursuing something only reinforces the fact that you lack it in the first place.
فقط چند لحظه به این موضوع فکر کنید:
چطوری میتونیم از کاری که میکنیم لذت ببریم، وقتی تمام فکر و ذکر مون اینه که چقدر میتونیم بهتر و برتر باشیم یا چقدر آدم های دیگه از ما بهترن؟
وقتی پیشرفت بزرگ ترین دغدغه ما باشه، استرس و نگرانی به طرز عجیبی زیاد میشه و این تراوشات منفی باعث میشه زودتر جا بزنیم. چرا؟ چون برای ما اون هدفه مهمه و چیزی از فرآیند رسیدن به اون هدف نمیفهمیم.
ولی اگه با آرامش به مسیرمون ادامه بدیم چی؟ اگه رسیدن به هدف برامون مهم نباشه، گه بجاش از فرآیند رسیدن به اون هدف لذت ببریم چی؟
در این صورت ما خودمون رو بیشتر دوست داریم، حتی اگه به همه قول هایی که به خودمون دادیم نرسیم.
بعد از اینکه این پست رو نوشتم علی خالقی عزیز زحمت کشیدن توی کامنت موضوع مهمی رو مطرح کردن که من رو یاد وضعیت ما تو ایران انداخت. نقل قول مستقیم میکنم:
«به نظر من توی دو حالت آدم ممکنه احساس کنه برای خودش کافی نیست.
حالت اول وقتیه که احساس میکنه عقبه و «فکر میکنه» باید خودش رو به یه سطح قابل قبولی برسونه.
حالت دوم وقتیه که احساس میکنه عقبه و «مجبوره» خودش رو به یه سطح قابل قبولی برسونه.
این متن حالت اول رو پوشش میده. یعنی آدمی که حس میکنه ناموفقه، اگه فقط برای خودش زندگی کنه و علایق خودش رو دنبال کنه، اونوقت موفقیت خودکار میاد سراغش.
اما توی حالت دوم صرفاً از روی حسادت یا طمع نیست که آدم حالش بده. بلکه یه سری حداقلا رو نداره که حالش بده.
اینم باز دو دسته میکنم من:
دسته اول حداقلهاییه که به واسطه ذات زندگی باید رعایت شه. مثلاً شما وقتی پول نداری که غذا بخری یا یه مسکن برای خودت تهیه کنی، طبیعیه که استرس بگیری و تلاش کنی تا وضعیت رو عوض کنی.
دسته دوم حداقلهاییه که به واسطه تعامل با بقیه باید رعایت شه. مثلاً همسرت از تو میخواد یه وسیلۀ گرون بخری و تو پول نداری. اگه در درازمدت این نخریدنها اتفاق بیافته، ممکنه همسرت حتی ترکت کنه. اینجاست که برای حفظ رابطت با بقیه مجبوری یه کارهایی بکنی که تو حالت انفرادی مجبور نیستی و علاقهای هم بهش نداری.
پس اولاً باید یه جوری نیازهای زنده موندنت رو تأمین کنی، ثانیاً نیازهای زندگی اجتماعیت رو تأمین کنی یا قیدش رو بزنی. بعد دنبال علاقمندیهات باشی و بری حالشو ببری. یه جورایی یه تعادل باید به وجود بیاد که نه سیخ بسوزه نه کباب.
حالا بعضیا حالشون از روی شکمسیری بده که مطلب شما دواشونه. بعضیا از روی نداری حالشون بده که تا مشکلشون برطرف نشه، حالشون خوب نمیشه.»
موفقیت ها و پیشرفت های بیرونی هیچ وقت حال شما رو خوب نمیکنه. پول، شهرت و احترام و قابل ارزش بودن تو جامعه حتی اگه شما رو خوشحال کنه، بلاخره تو یه تاریخی انقضاشون تموم میشه.
حس کافی بودن ابدی از درون شما میاد. جایی که حس کنید حتی اگه به اهداف بزرگ تون هم نرسید، برای خودتون کافی هستین. این دیدگاه حتی اگه کمکی هم بهمون نکنه، باعث میشه تو مسیر پر فراز و نشیب زندگی، بیشتر به توانایی های خودمون باور داشته باشیم.
اینکه سعی کنید به جای فکر کردن به نتیجه کار و رسیدن به موفقیت و پیشرفت (خروجی)، فرآیند رسیدن به این خروجی رو هم حس کنید و ازش لذت ببرید! اینطوری حتی اگه به اون هدف هم نرسید، از زمان ارزشمند زندگی تون برای تجربه لحظات خوب استفاده کردید (البته قبول دارم که بعضی وقتا این دیدگاه جواب نمیده)
اگر این متن رو دوست داشتید، احتمالا ویدئو زیر هم براتون جالبه. اگه دوست داشتید من رو در اینستاگرام دنبال کنید، شاید تونستیم دوست های خوبی برای هم باشیم.
راستش قبول کردن این موضوع هنوز هم برای من یه چالشه. هنوز هم نمیدونم چقدر پیشرفت تو زندگی من تاثیر داشته و چقدر حالم رو خوب کرده. برای همین دوست دارم که شما که خواننده این پست بودید نظرتون رو در مورد موضوع این پست بهم بگین و من رو از این چرخه معیوب نجات بدین :)
چقدر حس کافی بودن میکنید؟ فکر میکنید پیشرفت های بزرگ و بهتر چه قدر در تقویت این حس تاثیر گذار هستند؟